موضوعی را که همه می دانستند ولی فقط مشتری های سالن بیلیارد می توانستند به ذهن بسپارند، به خاطر آورد. در عقبی سالن بیلیارد به زمین بایری باز می شد. اندکی بعد، آنا در حالی که شکم را در پناه دستها قرار داده بود و به در شکسته خیره شده بود، به مردمی که ازدحام کرده بودند پیوست. قفل سالم بود، اما یکی از میخها مثل دندانی که بیرون کشیده باشند از جایش درآمده بود. آنا لحظه ای به خسارتهای این کار فردی و بدون خودنمایی نگاه کرد و با غرور به شوهرش اندیشید.
- کی این کار را کرده؟
جرئت نمی کرد به اطرافیان نگاه کند.
کسی جواب داد:
- هیچ کس نمی داند. می گویند کار آدم غریبه ای بوده.
زنی از پشت سر او گفت:
- مطمئنا همین طور است. در این دهکده دزدی وجود ندارد. این جا همه همدیگر را میشناسند.
آنا سر برگرداند و لبخندزنان گفت:
- درست است.
دانه های درشت عرق روی تنش می نشست. در کنارش مرد بسیار پیری بود که چین های بسیار عمیقی پشت گردنش شیار انداخته بودند.
آنا پرسید:
- همه چیز را برده اند؟
پیرمرد جواب داد:
- دویست *پسو* و گویهای بیلیارد
- کی این کار را کرده؟
جرئت نمی کرد به اطرافیان نگاه کند.
کسی جواب داد:
- هیچ کس نمی داند. می گویند کار آدم غریبه ای بوده.
زنی از پشت سر او گفت:
- مطمئنا همین طور است. در این دهکده دزدی وجود ندارد. این جا همه همدیگر را میشناسند.
آنا سر برگرداند و لبخندزنان گفت:
- درست است.
دانه های درشت عرق روی تنش می نشست. در کنارش مرد بسیار پیری بود که چین های بسیار عمیقی پشت گردنش شیار انداخته بودند.
آنا پرسید:
- همه چیز را برده اند؟
پیرمرد جواب داد:
- دویست *پسو* و گویهای بیلیارد
Peso