نام کتاب: تدفین مادربزرگ
داماسو تا اتاق دنبال زنش رفت. زن به او گفت:
- بیا، این پیراهن چهارخانه‌ات. بهتر است که پیراهن فلانت را نپوشی.
با چشم های گربه‌وار، به چشم های شوهرش نگاه کرد.
- معلوم نیست که کسی تو را ندیده باشد.
داماسو عرق دست‌هایش را با شلوارش پاک کرد.
- هیچ کس مرا ندیده.
آنا تکرار کرد.
- هیچ معلوم نیست. (هر بسته لباس را زیر یک بغل می گذاشت.) ضمنا بهتر است که بیرون نروی. صبر کن که من، مثل این که هیچ خبری نیست، گشتی در آن حدود بزنم.
در دهکده فقط از این موضوع صحبت می کردند. آنا مجبور شد که کم ترین جزئیات یک واقعه را با روایت های مختلف و متضاد بشنود. وقتی لباس ها را تحویل داد، به جای آنکه مثل هر شنبه به بازار برود، مستقیما راه میدان را در پیش گرفت.
جلوی سالن، کمتر از آنچه فکر می کرد آدم دید. چند مرد در سایه درخت های بادام با هم بحث می کردند. مشرقی‌ها، پارچه‌های رنگارنگ‌شان را روی هم ردیف کرده بودند تا برای ناهار خوردن بروند و دکان‌ها گویی در زیر سایه بان ها به خواب رفته بودند. در سالن هتل، مردی از پا در آمده در صندلی گهواره‌ای، با دهان و پاها و بازوان کاملا باز، غرق در خواب بود. همه چیز براثر گرمای ظهر فلج شده بود.
آنا بی آن که بایستد از سالن بیلیارد گذشت و پس از عبور از سالن باربری که جلوی بندرگاه قرار داشت، با توده جمعیت مواجه شد. آن وقت بود که موضوعی را که داماسو برایش تعریف کرده بود،

صفحه 23 از 144