نام کتاب: تدفین مادربزرگ
دختر جوانی که لباس خیسش به تنش چسبیده بود به ندا پاسخ داد.
آنا گفت:
- مواظب باش.
دختر نزدیک شد.
داماسو پرسید:
- چه خبر شده؟
دختر جواب داد:
- وارد سالن بیلیارد شده اند و همه چیز را برده اند.
دختر خیلی مطلع به نظر می رسید. توضیح داد که چطور آنجا را اتاق به اتاق خراب کرده اند؛ حتی میز بیلیارد را برده اند. دختر با چنان اعتقادی حرف میزد که داماسو نمی توانست خیال کند که دروغ میگوید.
داماسو به آشپزخانه برگشت و گفت:
- کثافت
آنا شروع به زمزمه کرد. داماسو صندلی اش را کنار دیوار حیاط گذاشت و کوشید اضطراب را از وجودش دور کند. سه ماه پیش که بیست ساله شده بود، سبیل صاف و چهار گوشش که او نه تنها با فکر پنهان فداکاری، بلکه با نوعی محبت به آن می رسید، نشانه ای از رشد به صورت آبله گونش بخشیده بود. از آن پس خود را بزرگ حس کرده بود. اما آن روز صبح، با خاطرات شبی که در باتلاق سردردش موج میزد، دیگر نمی دانست زندگی را از کجا شروع کند.
آنا وقتی کار اتوکشی‌اش را به پایان رساند لباس‌های تمیز را به دو قسمت تقسیم کرد و آماده بیرون رفتن شد. داماسو گفت:
- خیلی طولش ندهی.
- مثل همیشه.

صفحه 22 از 144