همان طور نگه داشت تا کاملا بیدار شد. اتاق آنها جزو یک ردیف اتاق های مشابه و مستقل در حیاطی مشترک بود که در آن برای خشک کردن رختها طناب بسته بودند. طرف دیوار ته، آنا اتاقی برای آشپزی و گرم کردن اتوهایش و نیز میز کوچکی که موقع غذا خوردن و اتوکشی مورد استفاده قرار می گرفت گذاشته بود که دیوارهای حلبی و ساخته شده از قوطی های کهنه کنسرو، آنها را از دیوار جدا می کرد. آنا وقتی دید شوهرش می آید، لباسی را که آماده کرده بود کنار گذاشت و اتوهایی را که گرم کرده بود از روی اجاق برداشت تا قهوه گرم کند. آنا از شوهرش مسن تر بود، پوستش سفید بود و حرکاتش از کسانی که روی زمین زندگی می کنند نشان داشت.
داماسو، از پشت پرده مه خود، مهی که سردرد او را در آن فرو برده بود، از نحوه نگاه کردن زنش فهمید که می خواهد چیزی بگوید. تا آن لحظه به صداهای حیاط توجهی نکرده بود. آنا ضمن آن که برای او قهوه می ریخت زمزمه کنان گفت:
- از صبح فقط راجع به همین موضوع حرف می زنند. مردها مدتی است که به آنجا رفته اند.
داماسو به راستی متوجه شد که مردها و بچه ها ناپدید شده اند. ضمن آن که قهوه اش را می خورد به گفت و گوی زنها که رخت هایشان را در آفتاب پهن می کردند گوش سپرد. پس از آن، سیگاری روشن کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. صدا زد:
- *تهرهسا*.
داماسو، از پشت پرده مه خود، مهی که سردرد او را در آن فرو برده بود، از نحوه نگاه کردن زنش فهمید که می خواهد چیزی بگوید. تا آن لحظه به صداهای حیاط توجهی نکرده بود. آنا ضمن آن که برای او قهوه می ریخت زمزمه کنان گفت:
- از صبح فقط راجع به همین موضوع حرف می زنند. مردها مدتی است که به آنجا رفته اند.
داماسو به راستی متوجه شد که مردها و بچه ها ناپدید شده اند. ضمن آن که قهوه اش را می خورد به گفت و گوی زنها که رخت هایشان را در آفتاب پهن می کردند گوش سپرد. پس از آن، سیگاری روشن کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. صدا زد:
- *تهرهسا*.
Teresa