بی اختیار جلو رفتم دست کردم کلوچه هائی که در جیبم بود در آوردم به او دادم و گفتم: «اینها را شاجون برایت داده. چون به زن من به جای مادر خودش شاجون می گفت. او با چشمهای ترکمنی خود نگاه تعجب آمیزی به کلوچه ها کرد که با تردید در دستش گرفته بود. من روی سکوی خانه نشستم او را در بغلم نشاندم و به خودم فشار دادم. تنش گرم و ساق پاهایش شبیه ساق پاهای زنم بود و همان حرکات بی تکلف او را داشت. لبهای او شبیه البهای پدرش بود، اما آنچه که نزد پدرش مرا متنفر می کرد برعکس دراو برای من جذبه و کشندگی داشت، مثل این بود که لبهای نیمه باز او تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده؛ روی دهن نیمه بازش را بوسیدم که شبیه لبهای زنم بود. لبهای او طعم کونه خیار میداد - تلخ مزه و گس بود. لابد لبهای آن لکاته هم همین طعم را داشت!
درهمین وقت دیدم پدرش - آن پیرمرد قوزی که شال گردن بسته بوداز در خانه بیرون آمد بی آنکه به طرف من نگاه بکند رد شد. بریده بریده میخندید، خنده ترسناکی بود که مو را به تن آدم راست می کرد؛ و شانه هایش از شدت خنده می لرزید. از زور خجالت می خواستم به زمین فروبروم. نزدیک غروب شده بود، بلند شدم، مثل اینکه می خواستم از خودم فرار بکنم. بدون اراده راه خانه را پیش گرفتم. هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدیم؛ به نظرم می آمد که از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرکت می کردم! خانه های عجیب و غریب با اشکال هندسی بریده بریده با دریچه های متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود که هرگز یک جنبنده نمی توانست در آن مسکن داشته باشد. ولی دیوارهای سفید آنها با روشنائی ناچیزی میدرخشید، و چیزی که غریب بود، چیزی که نمی توانستم باور بکنم، در مقابل هریک از این دیوارها می ایستادم، جلو مہتاب سایه ام بزرگ و غلیظ به دیوار می افتاد ولی بدون سر بود. سایه ام سر نداشت.
درهمین وقت دیدم پدرش - آن پیرمرد قوزی که شال گردن بسته بوداز در خانه بیرون آمد بی آنکه به طرف من نگاه بکند رد شد. بریده بریده میخندید، خنده ترسناکی بود که مو را به تن آدم راست می کرد؛ و شانه هایش از شدت خنده می لرزید. از زور خجالت می خواستم به زمین فروبروم. نزدیک غروب شده بود، بلند شدم، مثل اینکه می خواستم از خودم فرار بکنم. بدون اراده راه خانه را پیش گرفتم. هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدیم؛ به نظرم می آمد که از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرکت می کردم! خانه های عجیب و غریب با اشکال هندسی بریده بریده با دریچه های متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود که هرگز یک جنبنده نمی توانست در آن مسکن داشته باشد. ولی دیوارهای سفید آنها با روشنائی ناچیزی میدرخشید، و چیزی که غریب بود، چیزی که نمی توانستم باور بکنم، در مقابل هریک از این دیوارها می ایستادم، جلو مہتاب سایه ام بزرگ و غلیظ به دیوار می افتاد ولی بدون سر بود. سایه ام سر نداشت.