نام کتاب: بوف کور
بودم، مادرزنم و آن لکاته هم بودند. ما چه قدر آن روز پشت درختهای سرو دنبال یکدیگر دویدیم و بازی کردیم! بعد یک دسته از بچه های دیگر هم به ما ملحق شدند که درست یادم نیست. سرمامک بازی می کردیم. یک مرتبه که من دنبال همین لکاته رفتم نزدیک همان نہر سورن بود پای او لغزید و در نہرافتاد؛ او را بیرون آوردند بردند پشت درخت سرو رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم. جلو او چادر نماز گرفته بودند، اما من دزدکی از پشت درخت تمام تنش را دیدم. او لبخند می زد و انگشت سبابه دست چپش را می جوید. بعد یک رودوشی سفید به تنش پیچیدند و لباس سیاه ابریشمی او را که از تار و پود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پہن کردند.
بالأخره پای درخت کہن سرو روی ماسه دراز کشیدم. صدای آب مانند حرفهای بریده بریده و نامفهومی که در عالم خواب زمزمه می کنند به گوشم می رسید. دستهایم را بی اختیار در ماسه گرم و نمناک فروبردم. ماسه گرم نمناک را در مشتم میفشردم مثل گوشت سفت تن دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده باشند.
نمیدانم چه قدر وقت گذشت وقتی از سر جای خودم بلند شدم بی اراده به راه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من می رفتم ولی اطراف خودم را نمی دیدیم. یک قوه ای که به اراده من نبود مرا وادار به رفتن می کرد. همه حواسم متوجه قدمهای خودم بود. من راه نمی رفتم ولی مثل آن دختر سیاهپوش روی پاهایم میلغزیدم و رد میشدم. همینکه به خودم آمدم دیدم در شهر و جلو خانه پدرزنم هستم. نمیدانم چرا گذارم به خانه پدرزنم افتاد! پسر کوچکش - برادرزنم - روی سکو نشسته بود، مثل سیبی که با خواهرش نصف کرده باشند. چشمهای مورب ترکمنی، گونه های برجسته، رنگ گندمی، دماغ شهوتی، صورت لاغر ورزیده داشت. همینطور که نشسته بود انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته بود. من

صفحه 55 از 93