نام کتاب: بوف کور
بودند. خورشید مثل چشم تب دار، پرتو سوزان خود را ازته آسمان نثار منظره خاموش و بیجان می کرد. ولی خاک و گیاههای اینجا بوی مخصوصی داشت، بوی آن به قدری قوی بود که از استشمام آن به یاد دقیقه های بچگی خودم افتادم. نه تنها حرکات و کلمات آن زمان را در خاطرم مجسم کرد، بلکه یک لحظه آن دوره را در خودم حس کردم، مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود. یکنوع سرگیجه گوارا به من دست داد، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشده ای متولد شده بودم. این احساس یک خاصیت مست کننده داشت و مانند شراب کهنه شیرین در رگ و پی من تا ته وجودم تأثیر کرد.
در صحرا خارها، سنگها، تنه درختها و بته های کوچک کاکوتی را می شناختم، بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم، یاد روزهای دوردست خودم افتادم ولی همه این یادبودها به طرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگارها با هم زندگی مستقلی داشتند، در صورتی که من شاهد دور و بیچاره ای بیش نبودم و حس می کردم که میان من و آنها گرداب عمیقی کنده شده بود. حس می کردم که امروز دلم تهی است، و بته های عطر جادوئی آن زمان را گم کرده بودند، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند، تپه ها خشک تر شده بودند. موجودی که آنوقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و با او حرف می زدم نمیشنید و مطالب مرا نمی فهمید. صورت یک نفر آدمی را داشت که سابق براین با او آشنا بوده ام ولی از من و جزو من نبود. دنیا به نظرم یک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینه ام اضطرابی دوران می زد، مثل اینکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای این خانه را سرکشی بکنم. از اطاقهای تودرتو میگذشتم، ولی زمانی که به اطاق آخر در مقابل آن لکاته میرسیدم درهای پشت سرم خود بخود بسته می شد و فقط سایه های لرزان دیوارهائی که زاویه آنها محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاهپوست در اطراف من پاسبانی

صفحه 53 از 93