نام کتاب: بوف کور
صبح زود بلند شدم، دوتا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوری که کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچه ها، بی تکلیف از میان رجاله هائی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شہرت می دویدند گذشتم؛ من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتہی به آلت تناسلی شان می شد.
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبک تر شده ام، عضلات پاهایم به تندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نمی توانستم بکنم به راه افتاده بود. حس می کردم که از همه قیدهای زندگی رسته ام. شانه هایم را بالا انداختم، این حرکت طبیعی من بود، در بچگی هروقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد می شدم همین حرکت را انجام میدادم.
آفتاب بالا می آمد و می سوزانید. در کوچه های خلوت افتادم، سر را هم خانه های خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجیب و غریب - مکعب، منشور، مخروطی- با دریچه های کوتاه و تاریک دیده می شد. این دریچه ها بیدروبست، بی صاحب و موقت به نظر می آمدند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی توانست در این خانه ها مسکن داشته باشد. خورشید مانند تیغ طلائی از کنار سایۂ دیوار می تراشید و برمیداشت. کوچه ها بین دیوارهای کهنه سفید کرده ممتد می شدند، همه جا آرام و گنگ بود، مثل اینکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان - قانون سکوت را مراعات کرده بودند. به نظر می آمد که در همه جا اسراری پنهان بود، بطوری که ریه هایم جرئت نفس کشیدن را نداشتند. یکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام. حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده عرق تن مرا بیرون می کشید. بته های صحرا زیر آفتاب تابان به رنگ زردچوبه در آمده

صفحه 52 از 93