مرا به آنها مربوط می کرد. همین احتیاجات مشترک زندگی بود که از تعجب من میکاست. شباهتی که بیشتر از همه به من زجر می داد این بود که رجاله ها هم مثل من از این لکاته - از زنم - خوششان می آمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود. حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد. نمی خواهم بگویم زنم، چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ می گفتم. من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام؛ ولی این اسم کشش مخصوصی داشت؛ اگر او را گرفتم برای این بود که اول او به طرف من آمد؛ آنهم از مکر و حیله اش بود. نه، هیچ علاقه ای به من نداشت. اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا بکند؟ یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمی کنم که او به این تثلیت هم اکتفا می کرد! ولی مرا قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود؛ و درحقیقت بهتر از این نمی توانست انتخاب بکند. اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود؛ چون یک شباهت محو و دور با خودم داشت.
حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ذرات تنم او را می خواست. مخصوصا میان تنم، چون نمی خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان کنم. چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی کند. گمان می کردم که یکجور تشعشع یا هاله - مثل هاله ای که دور سر انبیاء می کشند. میان بدنم موج می زد و هاله میان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا به طرف خودش می کشید.
حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم بروم؛ بروم خود را گم بکنم - مثل سگ خوره گرفته که می داند باید بمیرد؛ مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمی افتاد. نمی خواهم بگویم زنم، چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ می گفتم. من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام؛ ولی این اسم کشش مخصوصی داشت؛ اگر او را گرفتم برای این بود که اول او به طرف من آمد؛ آنهم از مکر و حیله اش بود. نه، هیچ علاقه ای به من نداشت. اصلا چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا بکند؟ یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمی کنم که او به این تثلیت هم اکتفا می کرد! ولی مرا قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود؛ و درحقیقت بهتر از این نمی توانست انتخاب بکند. اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود؛ چون یک شباهت محو و دور با خودم داشت.
حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همه ذرات تنم او را می خواست. مخصوصا میان تنم، چون نمی خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان کنم. چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی کند. گمان می کردم که یکجور تشعشع یا هاله - مثل هاله ای که دور سر انبیاء می کشند. میان بدنم موج می زد و هاله میان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا به طرف خودش می کشید.
حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم بروم؛ بروم خود را گم بکنم - مثل سگ خوره گرفته که می داند باید بمیرد؛ مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند.