نام کتاب: بوف کور
مؤثر نبود. ولی این مطلب مسلم هم نیست. مناظری که جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود، چون هنوز خوابم نبرده بود. من در سکوت و آرامش این تصویرها را از هم تفکیک می کردم و با یکدیگر می سنجیدم. بنظرم می آمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم، و دنیا آنطوری که تاکنون تصور می کردم مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمانروائی داشت . چون به من نیاموخته بودند که به شب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم.
من نمی دانم در این وقت آیا بازویم به فرمانم بود یا نه! گمان می کردم اگر دستم را به اختیار خودش می گذاشتم به وسیله تحریک مجہول و ناشناسی خود به خود به کار می افتاد بی آنکه بتوانم در حرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم. اگر دایم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم، قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم. این احساس از دیرزمانی در من پیدا شده بود که زنده زنده تجزیه می شدم. نه تنها جسمم، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند. همیشه یکنوع فسخ و تجزیه غریبی را طی می کردم. گاهی فکر چیزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم. گاهی حس ترحم در من تولید می شد، در صورتی که عقلم به من سرزنش می کرد. اغلب با یکنفر که حرف می زدم، یا کاری می کردم، راجع به موضوع های گوناگون داخل بحث میشدم در صورتی که حواسم جای دیگری بود به فکر خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم.
یک توده در حال فسخ و تجزیه بود. گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود. یک مخلوط نا متناسب عجیب. ... چیزی که تحمل ناپذیر است حس می کردم از همه این مردمی که می دیدم و میانشان زندگی می کردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری، یک شباهت محو و دور و در عین حال نزدیک،

صفحه 50 از 93