نام کتاب: بوف کور
عزرائیل نبوده است؟ و به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم دایه ام گفت: دخترم (مقصودش زنم، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بود، مثل بچه ها مرا تکان میداده. گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده. کاش در همان لحظه مرده بودم. شاید آن بچه ای که آبستن بوده مرده است؟ آیا بچه او بدنیا آمده بوده؟ من نمیدانستم.
در این اطاق که هردم برای من تنگ تر و تاریک تر از قبر میشد دایم چشم به راه زنم بودم؛ ولی او هرگز نمی آمد. آیا از دست او نبود که به این روز افتاده بودم؟ شوخی نیست، سه سال، نه، دوسال و چهارماه بود، ولی روز و ماه چیست؟ برای من معنی ندارد، برای کسی که در گور است زمان بی معنی است. این اتاق، مقبره زندگی و افکارم بود. همه دوندگیها، صداها و همه تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا یکجور ساخته شده اند برای من عجیب و بی معنی شده بود. از وقتی که بستری شده بودم در یک دنیای غریب و باورنکردنی بیدار شده بودم که احتیاجی به دنیای رجاله ها نداشتم. یک دنیایی که در خودم بود، یک دنیای پر از مجهولات؛ و مثل این بود که مجبور بودم همه سوراخ سنبه های آن را سرکشی و وارسی بکنم.
شب موقعی که وجود من درسرحد دو دنیا موج می زد، کمی قبل از دقیقه ای که در یک خواب عمیق و تہی غوطه ور بشوم، خواب میدیدم. به یک چشم به هم زدن، من زندگی دیگری به غیر از زندگی خودم را طی می کردم، در هوای دیگر نفیس می کشیدم و دور بودم. مثل اینکه می خواستم از خودم بگریزم و سرنوشتم را تغییر بدهم. چشمم را که می بستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر می شد. این تصویرها زندگی مخصوص به خود داشتند، آزادانه محو و دوباره پدیدار می شدند. گویا اراده من در آنها

صفحه 49 از 93