نام کتاب: بوف کور
گویا حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پیشین که به توسط این متلها به نسلهای بعد انتقال داده شده یکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همین حرفها را زده اند، همین جماعہا را کرده اند، همین گرفتاریهای بچگانه را داشته اند. آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که به آن نرسیده اند. آرزوهائی که هر متل سازی مطابق روحیة محدود و موروثی خودش تصور کرده است. کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم - خواب راحت بی دغدغه ..
بیدار که میشدم روی گونه هایم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود. تنم داغ بود و سرفه می کردم - چه سرفه های عمیق ترسناکی؟ سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیروی می آمد! مثل سرفه یابوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند.
درست یادم است هوا به کلی تاریک بود، چند دقیقه در حال اغما بودم قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف می زدم. در این موقع حس می کردم حتم داشتم که بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم. حس کردم کسی نزدیک من است. خیلی وقت بود همه اهل خانه خوابیده بودند. نزدیک طلوع فجر بود؛ و ناخوشها میدانند در این موقع مثل این است که زندگی از سرحد دنیا بیرون کشیده می شود. قلبم به شدت می تپید ولی ترسی نداشتم، چشمهایم باز بود ولی کسی را نمیدیدم، چون تاریکی خیلی غلیظ و متراکم بود.
چند دقیقه گذشت یک فکر ناخوش برایم آمد؛ با خودم گفتم: شاید اوست. در همین لحظه حس کردم که دست خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شد. به خودم لرزیدم؛ دو سه بار از خودم پرسیدم: آیا این دست

صفحه 48 از 93