ریش وارد شد. او افتخار می کرد که دوای قوت باه به پدربزرگم داده، خاکه شیر و نبات به حلق من ریخته و فلوس به ناف عمه ام بسته است. باری، همینکه آمد سر بالین من نشست نبضم را گرفت، زبانم را دید، دستور داد شیر ماچه الاغ و ماء شعیر بخورم و روزی دو مرتبه بخور کندر و زرنیخ بدهم. چند نسخه بلندبالا هم به دایه ام سپرد که عبارت بود از جوشانده و روغنهای عجیب و غریب از قبیل: پر زوفا، زیتون، رب سوس، کافور، پرسیاوشان، روغن بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر و مزخرفات دیگر.
حالم بدتر شده بود؛ فقط دایهام - که دایه او هم بود. با صورت پیرو موهای خاکستری، گوشه اطاق، کنار بالین من می نشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد. از حالات و اتفاقات بچگی من و آن الکاته صحبت می کرد. مثلا او بمن گفت که زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن چپش را می جویده، به قدری می جویده که زخم می شده؛ و گاهی هم برایم قصه نقل می کرد. بنظرم می آمد که این قصه ها سن مرا به عقب می برد و حالت بچگی در من تولید می کرد . چون مربوط به یادگارهای آن دوره بوده است وقتی که خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو پهلوی هم خوابیده بودیم - یک ننوی بزرگ دو نفره. درست یادم هست همین قصه ها را می گفت. حالا بعضی از قسمتهای این قصه ها که سابق بر این باور نمی کردم برایم امر طبیعی شده است.
چون ناخوشی دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس، محو و پر از تصویرها و رنگها و میلهائی که در حال سلامت نمی شود تصور کرد؛ و گیرو دارهای این متلها را با کیف و اضطراب ناگفتنی در خودم حس می کردم؛ حس می کردم که بچه شده ام؛ و همین الآن که مشغول نوشتن هستم در احساسات شرکت می کنم، همه این احساسات متعلق به الآن است و مال گذشته نیست.
حالم بدتر شده بود؛ فقط دایهام - که دایه او هم بود. با صورت پیرو موهای خاکستری، گوشه اطاق، کنار بالین من می نشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد. از حالات و اتفاقات بچگی من و آن الکاته صحبت می کرد. مثلا او بمن گفت که زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن چپش را می جویده، به قدری می جویده که زخم می شده؛ و گاهی هم برایم قصه نقل می کرد. بنظرم می آمد که این قصه ها سن مرا به عقب می برد و حالت بچگی در من تولید می کرد . چون مربوط به یادگارهای آن دوره بوده است وقتی که خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو پهلوی هم خوابیده بودیم - یک ننوی بزرگ دو نفره. درست یادم هست همین قصه ها را می گفت. حالا بعضی از قسمتهای این قصه ها که سابق بر این باور نمی کردم برایم امر طبیعی شده است.
چون ناخوشی دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس، محو و پر از تصویرها و رنگها و میلهائی که در حال سلامت نمی شود تصور کرد؛ و گیرو دارهای این متلها را با کیف و اضطراب ناگفتنی در خودم حس می کردم؛ حس می کردم که بچه شده ام؛ و همین الآن که مشغول نوشتن هستم در احساسات شرکت می کنم، همه این احساسات متعلق به الآن است و مال گذشته نیست.