نام کتاب: بوف کور
در هستی من ریخته بود که نه تنها او را می خواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت. فریاد می کشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی می کردم که با او در جزیره گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد؛ آرزو می کردم که یک زمین لرزه یا طوفان یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار اطاقم نفس می کشیدند، دوندگی می کردند و کیف می کردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم. آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی، یا یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد؟ آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می مردیم. بنظرم می آید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود. مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت می برد، مثل اینکه دردی که مرا می خورد کافی نبود.
بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانه نشین شدم - مثل مرده متحرک. هیچ کس از رمز میان ما خبر نداشت. دایه پیرم که مونس مرگ تدریجی من شده بود به من سرزنش می کرد. برای خاطر همین لکاته، پشت سرم، اطراف خودم میشنیدم که در گوشی به هم می گفتند: این زن بیچاره چطور تحمل این شوهر دیوانه را می کند؟ حق به جانب آنها بود، چون تا درجه ای که من ذلیل شده بودم باورکردنی نبود.
روزبه روز تراشیده میشدم، خودم را که در آینه نگاه می کردم گونه هایم سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم. تنم پرحرارت و چشمهایم حالت خمار و غم انگیزی به خود گرفته بود. از این حالت جدید خودم کیف می کردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم - دیده بودم که باید بروم.
بالاخره حکیم باشی را خبر کردند - حکیم رجاله ها ، حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود . با عمامه شیر و شکری و سه قبضه

صفحه 46 از 93