نام کتاب: بوف کور
تصمیم گرفتم که به زور پہلویش بروم. تصمیم خودم را عملی کردم. اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت؛ و من فقط خود را راضی کردم آن شب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم آن فرو رفته بود و بوی او را می داد بخوابم و غلت بزنم. تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود. از آنشب به بعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتی که وارد خانه میشدم او هنوز نیامده بود، نمی دانستم که آمده است یا نه! اصلا نمی خواستم که بدانم. چون من محکوم به تنهایی، محکوم به مرگ بودم. خواستم بهر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا بکنم. این را دیگر کسی باور نخواهد کرد. ازهرکسی که شنیده بودم خوشش می آمد کشیک می کشیدم؛ می رفتم هزارجور خفت و مذلت به خودم هموار می کردم، با آن شخص آشنا می شدم، تملقش را می گفتم و او را برایش غر میزدم و می آوردم؛ آنهم چه فاسقهایی: سیرابی فروش، فقیه، جگرکی، رییس داروغه، مقنی، سوداگر، فیلسوف، که اسمها و القابشان فرق می کرد، ولی همه شاگرد کله پز بودند. همه آنها را به من ترجیح می داد.
با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل می کردم! کسی باور نخواهد کرد. می ترسیدم زنم از دستم در برود. می خواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم، ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها به ریشم می خندیدند. اصلا چطور می توانستم رفتار و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم؟ حالا میدانم آنها را دوست داشت، چون بی حیا، احمق و متعفن بودند. عشق او اصلا با کثافت و مرگ توام بود. آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم؟ آیا صورت ظاهر او مرا شیفته خودش کرده بود یا تنفر او از من؟ یا حرکات و اطوارش بود و با علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم؟ و یا همه اینها دست به یکی کرده بودند؟ نه، نمی دانم. تنها یک چیز را می دانم: این زن، این لکاته، این جادو، نمی دانم چه زهری در روح من ،

صفحه 45 از 93