نام کتاب: بوف کور
برای خاطر همین لکاته شاید این کار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگیرم. با وجود اینکه خواهر برادر شیری بودیم، برای اینکه آبروی آنها به باد نرود مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم. چون این دختر باکره نبود. این مطلب را هم نمی دانستم. من اصلا نتوانستم بدانم. فقط به من رسانده بودند. همان شب عروسی وقتی که توی اطاق تنها ماندیم من هرچه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت و لخت نشد. می گفت «بی نمازم». مرا اصلا به طرف خودش راه نداد. چراغ را خاموش کرد و رفت آن طرف اطاق خوابید. مثل بید به خودش می لرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند. کسی باور نمی کند؛ یعنی باور کردنی هم نیست. او نگذاشت که من یک ماچ از لپهایش بکنم. شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم؛ و شبهای بعد هم از همین قرار، جرأت نمی کردم.
بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روی زمین می خوابیدم. کی باور می کند؟ دوماه، نه، دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرات نمی کردم نزدیکش بروم. او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده بود. نمیدانم! شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگہداشته بود برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند. آنوقت همه به من تبریک می گفتند. به هم چشمک می زدند، و لابد توی دلشان می گفتند: یارو دیشب قلعه را گرفته»؛ و من به روی مبارکم نمی آوردم. به من می خندیدند، به خریت من می خندیدند. با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اینها را بنویسم.
بعد از آنکه فهمیدم او فاسقهای جفت و تاک دارد و شاید بعلت اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش می آمد! شاید می خواست آزاد باشد. بالاخره یک شب

صفحه 44 از 93