دوست داشتم که دخترش به همین خواهر شیری خودم - را بعدها چون شبیه او بود به زنی گرفتم. یعنی مجبور شدم او را بگیرم. فقط یکبار این دختر خودش را به من تسلیم کرد. هیچوقت فراموش نخواهم کرد. آن هم سر بالین مادر مرده اش بود. خیلی از شب گذشته بود، من برای آخرین وداع همینکه همه اهل خانه به خواب رفتند با پیراهن و زیرشلواری بلند شدم، در اطاق مرده رفتم. دیدم دو شمع کافوری بالای سرش میسوخت. یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند. پارچه روی صورتش را که پس زدم عمه ام را با آن قیافه باوقار و گیرنده اش دیدم. مثل اینکه همه علاقه های زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود. یک حالتی که مرا وادار به کرنش می کرد. ولی در عین حال، مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد. لبخند تمسخرآمیزی در گوشه لب او خشک شده بود. خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج شوم، ولی رویم را که برگردانیدم با تعجب دیدم همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده - مادرش - با چه حرارتی خودش را به من چسبانید، مرا به سوی خودش کشید، و چه بوسه های آبداری از من کرد! من از زور خجالت می خواستم به زمین فروبروم. اما تکلیفم را نمی دانستم. مرده با دندانهای ریک زده اش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود. به نظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود. من بی اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم، ولی در این لحظه پرده اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمه ام - پدر همین لکاته - قوزکرده و شال گردن بسته وارد اتاق شد. خنده خشک و زننده چندش انگیزی کرد. مو به تن آدم راست می شد. بطوری که شانه هایش تکان می خورد، ولی به طرف مانگاه نکرد. من از زور خجالت می خواستم به زمین فروروم، و اگر می توانستم یک سیلی محکم به صورت مرده میزدم که بحالت تمسخر به ما نگاه می کرد. چه ننگی! هراسان از اطاق مجاور بیرون دویدم.