نام کتاب: بوف کور
________________


شهرکتاب ( nbookcity
. com
)
۴۴
از این ببعد من به جز یک نان خور زیادی و بیگانه چیز دیگری نبوده ام. بالاخره عمو یا پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی به شهر ری برمی گردد و مرا می آورد به دست خواهرش که عمه من باشد می سپارد.
دایه ام گفت وقت خداحافظی مادرم یک بغلی شراب ارغوانی که در آن زهر دندان ناگ - مار هندی - حل شده بود برای من به دست عمه ام می سپارد. یک بوگام داسی چه چیز بہتری می تواند به رسم یادگار برای بچه اش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسیر مرگ که آسودگی همیشگی میبخشد. شاید او هم زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را به من بخشیده بود! از همان زهری که پدرم را کشت. حالا می فهمم چه سوغات گرانبهایی داده است؟
آیا مادرم زنده است؟ شاید الآن که من مشغول نوشتن هستم او در میدان یک شهر دوردست هند، جلو روشنایی مشعل، مثل مار پیچ وتاب می خورد و می رقصد. مثل این که مارناگ او را گزیده باشد، و زن و بچه و مردهای کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند، در حالی که پدر یا عمویم با موهای سفید، قوزکرده، کنار میدان نشسته به او نگاه می کند و به یاد سیاهچال و صدای سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گیرد، چشمهایش برق می زند، گردنش مثل کفچه می شود و خطی که شبیه عینک است پشت گردنش به رنگ خاکستری تیره نمودار می شود.
بہرحال، من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننه جون گذاشتندم، و ننه جون دختر عمه ام، همین زن لکاته مرا هم شیر میداده است. و من زیردست عمه ام، آن زن بلندبالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترش - همین لکاته - بزرگ شدم. از وقتی که خودم را شناختم عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم؛ به قدری او را

صفحه 42 از 93