زنده بمانند به او تعلق خواهد داشت. آزمایش از این قرار بوده که پدر و عمویم را بایستی در یک اطاق تاریک مثل سیاهچال با یک مارناگ بیندازند و هریک از آنها که او را مار گزید طبیعتا فریاد می زند، آنوقت مارا فسا در اطاق را باز می کند و دیگری را نجات می دهد و بوگام داسی به او تعلق می گیرد.
قبل از اینکه آنها را در سیاهچال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش می کند که یکبار دیگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول می کند و به آهنگ نی لبک مارا فسا جلو روشنایی مشعل با حرکات پرمعنای موزون و لغزنده میرقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب می خورد. بعد پدر و عمویم را در اطاق مخصوصی با مارناگ می اندازند. عوض فریاد اضطراب انگیز، یک ناله مخلوط با خنده چندش ناکی بلند می شود، یک فریاد دیوانه وار. در را باز می کنند، عمویم از اطاق بیرون می آید، ولی صورتش پیر و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس، صدای لغزش سوت مار خشمگین که چشمهای گرد و شرربار و دندانهای زهرآگین داشته و بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که منتهی به یک برجستگی شبیه به قاشق سرکوچک می شده، ازشدت وحشت عمویم با موهای سفید از اطاق خارج می شود. مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمویم می شود. یک چیز وحشتناک! معلوم نیست کسی که بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عمویم بوده است. چون در نتیجه این آزمایش اختلال فکری برایش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را به کلی فراموش کرده و بچه را نمی شناخته . از این رو تصور کرده اند که عمویم بوده است.
آیا همه این افسانه مربوط به زندگی من نیست؟ یا انعکاس این خنده چندش انگیز و وحشت این آزمایش تأثیر خودش را در من نگذاشته و مربوط به من نمی شود؟
قبل از اینکه آنها را در سیاهچال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش می کند که یکبار دیگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول می کند و به آهنگ نی لبک مارا فسا جلو روشنایی مشعل با حرکات پرمعنای موزون و لغزنده میرقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب می خورد. بعد پدر و عمویم را در اطاق مخصوصی با مارناگ می اندازند. عوض فریاد اضطراب انگیز، یک ناله مخلوط با خنده چندش ناکی بلند می شود، یک فریاد دیوانه وار. در را باز می کنند، عمویم از اطاق بیرون می آید، ولی صورتش پیر و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس، صدای لغزش سوت مار خشمگین که چشمهای گرد و شرربار و دندانهای زهرآگین داشته و بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که منتهی به یک برجستگی شبیه به قاشق سرکوچک می شده، ازشدت وحشت عمویم با موهای سفید از اطاق خارج می شود. مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عمویم می شود. یک چیز وحشتناک! معلوم نیست کسی که بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عمویم بوده است. چون در نتیجه این آزمایش اختلال فکری برایش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را به کلی فراموش کرده و بچه را نمی شناخته . از این رو تصور کرده اند که عمویم بوده است.
آیا همه این افسانه مربوط به زندگی من نیست؟ یا انعکاس این خنده چندش انگیز و وحشت این آزمایش تأثیر خودش را در من نگذاشته و مربوط به من نمی شود؟