نام کتاب: بوف کور
________________


شهرکتاب ( nbookcity
. com
)
من اصلا مادروپدرم را ندیده ام و مادر او - آن زن بلندبالا که موهای خاکستری داشت. مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را به زنی گرفتم.
از پدر و مادرم چندجور حکایت شنیده ام، فقط یکی از این حکایتها که ننه جون برایم نقل کرد پیش خودم تصور می کنم باید حقیقی باشد. ننه جون برایم گفت که پدر و عمویم برادر دوقلو بوده اند، هردو آنها یک شکل، یک قیافه و یک اخلاق داشته اند و حتی صدایشان یکجور بوده بطوری که تشخیص آنها از یکدیگر کار آسانی نبوده است. علاوه بر این یک رابطه معنوی و حس همدردی هم بین آنها وجود داشته، به این معنی که اگر یکی از آنها ناخوش می شده دیگری هم ناخوش می شده است؛ به قول مردم، مثل سیبی که نصف کرده باشند. بالاخره هردوی آنها شغل تجارت را پیش می گیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان می روند و اجناس ری را از قبیل پارچه های مختلف مثل منیره، پارچه گلدار، پارچه پنبه ای، جبه، شال، سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان می بردند و می فروختند. پدرم در شهر بنارس بوده و عمویم را به شهرهای دیگر هند برای کارهای تجارتی می فرستاده. بعد از مدتی پدرم عاشق یک دختر باکره بوگام داسی - رقاص معبد لینگم می شود. کار این دختر رقص مذهبی جلوی بت بزرگ لینگم و خدمت بتکده بوده است - یک دختر خونگرم زیتونی با پستانهای لیمویی، چشمهای درشت مورب، ابروهای باریک به هم پیوسته، که میانش را خال سرخ می گذاشته. و حالا می توانم پیش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی۔ یعنی مادرم - با ساری ابریشمی رنگین زردوزی، سینه باز، سربند دیبا، گیسوی سنگین سیاهی که مانند شب ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بود، النگوهای مچ پا و مچ دستش، حلقه طلایی که از پره بینی گذرانده بوده،

صفحه 39 از 93