لذت می برد؟
کمی دورتر، زیر یک طاقی، پیر مرد عجیبی نشسته که جلوش بساطی پهن است. توی سفرة او یک دستغاله، دوتا نعل، چندجور مهره رنگین، یک گزلیک، یک تله موش، یک گازانبر زنگ زده، یک آب دوات کن، یک شانه دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزه لعابی گذاشته که رویش را دستمال چک انداخته. ساعتها، روزها، ماهها من از پشت دریچه به او نگاه کرده ام، همیشه با شال گردن چرک، عبای ششتری، یخه باز که از میان او پشم های سفید سینه اش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بیحیایی آنرا می خورد و طلسمی که به بازویش بسته به یک حالت نشسته است. فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن می خواند؛ گویا از همین راه نان خودش را در می آورد؛ چون من هرگز ندیده ام کسی از او چیزی بخرد. مثل این است که در کابوسهایی که دیده ام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. پشت این کله مازویی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه ای مثل علف هرزه روییده است؟ گویا سفره روبروی پیرمرد و بساط خنزرپنزر او با زندگیش رابطه مخصوص دارد. چندبار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرأت نکردم.
دایه ام به من گفت این مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همین یک دانه کوزه را برای خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را در می آورد.
اینها رابطه من با دنیای خارجی بود. اما از دنیای داخلی، فقط دایه ام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننه جون دایه او هم هست، دایه هردومان است؛ چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم بلکه ننه جون هردومان را با هم شیر داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود؛ چون
کمی دورتر، زیر یک طاقی، پیر مرد عجیبی نشسته که جلوش بساطی پهن است. توی سفرة او یک دستغاله، دوتا نعل، چندجور مهره رنگین، یک گزلیک، یک تله موش، یک گازانبر زنگ زده، یک آب دوات کن، یک شانه دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزه لعابی گذاشته که رویش را دستمال چک انداخته. ساعتها، روزها، ماهها من از پشت دریچه به او نگاه کرده ام، همیشه با شال گردن چرک، عبای ششتری، یخه باز که از میان او پشم های سفید سینه اش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بیحیایی آنرا می خورد و طلسمی که به بازویش بسته به یک حالت نشسته است. فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن می خواند؛ گویا از همین راه نان خودش را در می آورد؛ چون من هرگز ندیده ام کسی از او چیزی بخرد. مثل این است که در کابوسهایی که دیده ام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. پشت این کله مازویی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه ای مثل علف هرزه روییده است؟ گویا سفره روبروی پیرمرد و بساط خنزرپنزر او با زندگیش رابطه مخصوص دارد. چندبار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرأت نکردم.
دایه ام به من گفت این مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همین یک دانه کوزه را برای خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را در می آورد.
اینها رابطه من با دنیای خارجی بود. اما از دنیای داخلی، فقط دایه ام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننه جون دایه او هم هست، دایه هردومان است؛ چون نه تنها من و زنم خویش و قوم نزدیک بودیم بلکه ننه جون هردومان را با هم شیر داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود؛ چون