چشمهایم را به هم می گذارم سایه های محو و مخلوط شہر - آنچه که در من تاثیر کرده - با کوشکہا، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود. این دو دریچه مرا با دنیای خارج، با دنیای رجاله ها مربوط می کند. ولی در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن می بینم. در زندگی محدود من آینه مهمتر از دنیای رجاله ها است که با من هیچ ربطی ندارد.
از تمام منظره شهر، دکان قصابی حقیری جلو دریچۂ اطاق من است که روزی دو گوسفند به مصرف می رساند. هردفعه که از دریچه به بیرون نگاه می کنم مرد قصاب را می بینم. هر روز صبح زود دو یابوی سیای لاغری یا بوهای تب لازمی که سرفه های عمیق خشک می کنند و دستهای خشکیده آنها منتهی به م شده، مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده ، جلو دکان می آورند. مرد قصاب دست چرب خودرا به ریش حنابسته اش می کشد، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خریداری ورانداز می کند، بعد دوتا از آنها را انتخاب می کند، دنبه آنها را با دستش وزن می کند، بعد می برد و به چنگک د کانش میآویزد. یابوها نفس زنان به راه می افتند. آنوقت قصاب این جسدهای خون آلود را با گردنهای بریده، چشمهای رک زده و پلکهای خون آلود که از میان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش میکند، دستمالی می کند، بعد یک گزلیک دسته استخوانی برمی دارد تن آنها را به دقت تکه تکته می کند و گوشت لخم را با تبسم به مشتریانش می فروشد. تمام این کارها را با چه لذتی انجام می دهد! من مطمئنم یکجور کیف و لذت هم می برد. آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را قرق کرده و همیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرت آمیز به دست قصاب می کند، آن سگ هم همه اینها را می داند؛ آن سگ هم می داند که قصاب از شغل خودش
از تمام منظره شهر، دکان قصابی حقیری جلو دریچۂ اطاق من است که روزی دو گوسفند به مصرف می رساند. هردفعه که از دریچه به بیرون نگاه می کنم مرد قصاب را می بینم. هر روز صبح زود دو یابوی سیای لاغری یا بوهای تب لازمی که سرفه های عمیق خشک می کنند و دستهای خشکیده آنها منتهی به م شده، مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده ، جلو دکان می آورند. مرد قصاب دست چرب خودرا به ریش حنابسته اش می کشد، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خریداری ورانداز می کند، بعد دوتا از آنها را انتخاب می کند، دنبه آنها را با دستش وزن می کند، بعد می برد و به چنگک د کانش میآویزد. یابوها نفس زنان به راه می افتند. آنوقت قصاب این جسدهای خون آلود را با گردنهای بریده، چشمهای رک زده و پلکهای خون آلود که از میان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش میکند، دستمالی می کند، بعد یک گزلیک دسته استخوانی برمی دارد تن آنها را به دقت تکه تکته می کند و گوشت لخم را با تبسم به مشتریانش می فروشد. تمام این کارها را با چه لذتی انجام می دهد! من مطمئنم یکجور کیف و لذت هم می برد. آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را قرق کرده و همیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرت آمیز به دست قصاب می کند، آن سگ هم همه اینها را می داند؛ آن سگ هم می داند که قصاب از شغل خودش