روشنایی پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت می خواند و می بلعد. این سایه حتما بهتر از من می فهمد فقط با سایه خودم خوب می توانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند. فقط او می تواند مرا بشناسد، او حتما می فهمد.
میخواهم عصارة - نه، شراب تلخ - زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»
هرکس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی دیده است؛ ولی امروز پیرمرد قوزی می بیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم، در آینه به خودم نگاه کنم. چون همه جا سایه های مضاعف خودم را می بینم. اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیده ام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم. چه قدر حکایتهایی راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام حقیقت ندارد. من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام.
من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر از حقیقت وجود خواهد داشت یا نه؟! این را دیگر نمی دانم. من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چندوجب زمینی که رویش نشسته ام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است؟ در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.
من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربجور شنیده ام و از بس که دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده، این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز باور نمی کنم. به ثقل و ثبوت اشیاء به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم. نمیدانم اگر انگشتانم را به هاون سنگی گوشۂ حیاطمان بزنم و از او بپرسم: «آیا ثابت و
میخواهم عصارة - نه، شراب تلخ - زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»
هرکس دیروز مرا دیده، جوان شکسته و ناخوشی دیده است؛ ولی امروز پیرمرد قوزی می بیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجره اطاقم به بیرون نگاه بکنم، در آینه به خودم نگاه کنم. چون همه جا سایه های مضاعف خودم را می بینم. اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیده ام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم. چه قدر حکایتهایی راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام حقیقت ندارد. من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام.
من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر از حقیقت وجود خواهد داشت یا نه؟! این را دیگر نمی دانم. من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چندوجب زمینی که رویش نشسته ام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است؟ در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.
من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربجور شنیده ام و از بس که دید چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده، این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز باور نمی کنم. به ثقل و ثبوت اشیاء به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم. نمیدانم اگر انگشتانم را به هاون سنگی گوشۂ حیاطمان بزنم و از او بپرسم: «آیا ثابت و