نام کتاب: بوف کور
حالت نیمه خواب و نیمه اغما فرورفتم؛ بعد مثل این بود که فشار و وزن روی سینه ام برداشته شد؛ مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز می کردم. یک جور کیف عمیق و ناگفتنی سرتاپایم را فراگرفت. از قید بار تنم آزاد شده بودم. یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا ... بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و در این رنگها و اشکال حل می شد. در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای اثیری بود. صدای قلبم را میشنیدم، حرکت شریانم را حس می کردم. این حالت برای من پر از معنی و کیف بود. از ته دل می خواستم و آرزو می کردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن می شد! اگر می توانست دوام داشته باشد. اگر چشمهایم که به هم میرفت در ورای خواب آهسته در عدم صرف میرفت و هستی خودم را احساس نمی کردم! اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستیم ممزوج می شد، و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و می دوانید که به کلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خود رسیده بودم.
کم کم حالت خمودت و کرختی به من دست داد، مثل یکنوع خستگی گوارا و یا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش می کرد. بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا می رفت. متدرجا حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده و فراموش شده زمان بچگی خودم را میدیدم. نه تنها می دیدم بلکه در این گیرودارها شرکت داشتم و آنها را حس می کردم. لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر می شدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد. بنظرم آمد که تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و درته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم. بعد از سر چنگک رها شدم. میلغزیدم و دور میشدم ولی به هیچ مانعی برنمیخوردم. یک پرتگاه بی پایان در یک

صفحه 30 از 93