نام کتاب: بوف کور
من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرین زدہ گمان نمی کردم، ولی به واسطه حس جنایتی که در من پنهان بود، در عین حال خوشی بی دلیلی، خوشی غریبی به من دست داد؛ چون فهمیدم که یکنفر همدرد قدیمی داشته ام. آیا این نقاش قدیم، نقاشی که روی این کوزه را صدها شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالم مرا طی نکرده بود؟
تا این لحظه من خودم را بدبخت ترین موجودات میدانستم؛ ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در آن خانه ها و آبادیهای ویران که با خشتهای وزین ساخته شده بود مردمانی زندگانی می کردند که حالا استخوان آنها پوسیده شده و شاید ذرات قسمتهای مختلف تن آنها در گلهای نیلوفر کبود زندگی می کرد، میان این مردمان یکنفر نقاش فلک زده، یکنفر نقاش نفرین شده، شاید یکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته، درست مثل من. و حالا پی بردم، فقط می توانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه می سوخته و می گداخته، درست مثل من. همین به من دلداری میداد.
بالاخره نقاشی خودم را پہلوی نقاشی کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم، آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم. چند پک وافور کشیدم و در عالم خلسه به عکسها خیره شدم، چون میخواستم افکار خودم را جمع کنم؛ و فقط دود اثیری تریاک بود که می توانست افکار مرا جمع آوری کند و استراحت فکری برایم تولید بکند.
هرچه تریاک برایم مانده بود کشیدم تا این افیون غریب همه مشکلات و پرده هایی که جلو چشم مرا گرفته بود، اینهمه یادگارهای دوردست خاکستری و متراکم را پراکنده بکند. حالی که انتظارش را می کشیدم آورد و بیش از انتظارم بود. کم کم افکارم، دقیق، بزرگ و افسون آمیز شد، در یک

صفحه 29 از 93