خودم نمیدانستم. چشمهای افسونگر که در عین حال مضطرب و متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده بود. این چشمها می ترسید و جذب می کرد و یک پرتو ماورای طبیعی مست کننده در ته آن میدرخشید. گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز و موهای نامرتب داشت که یک رشته از آن روی شقیقه هایش چسبیده بود.
تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم، مقابله کردم، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت، مثل اینکه عکس یکدیگر بودند. هردوی آنها یکی و اصلا کار یک نقاش بدبخت روی قلمدان ساز بود. شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او در آمده بود. آنها را نمی شد از هم تشخیص داد؛ فقط نقاشی من روی کاغذ بود، در صورتی که نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموز، یک روح غریب غیر معمولی با این تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید. نه، باور کردنی نبود! همان چشمهای درشت بی فکر، همان قیافه تودار و در عین حال آزاد!
کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی به من دست داد! می خواستم از خودم بگریزم. آیا چنین اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختیهای زندگیم دوباره جلو چشمم مجسم شد. آیا فقط چشمهای یکنفر در زندگیم کافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهایی که مال او بود، به من نگاه می کردند! نه، قطعا تحمل ناپذیر بود. چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه کنار تنه درخت سرو، پہلوی رودخانه خشک به خاک سپرده شده بود. زیر گلهای نیلوفر کبود، در میان خون غلیظ، درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاهان به زودی در حدقه آن فرو می رفت که شیره اش را بمکد حالا با زندگی قوی سرشار به من نگاه می کرد!
تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم، مقابله کردم، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت، مثل اینکه عکس یکدیگر بودند. هردوی آنها یکی و اصلا کار یک نقاش بدبخت روی قلمدان ساز بود. شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او در آمده بود. آنها را نمی شد از هم تشخیص داد؛ فقط نقاشی من روی کاغذ بود، در صورتی که نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموز، یک روح غریب غیر معمولی با این تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید. نه، باور کردنی نبود! همان چشمهای درشت بی فکر، همان قیافه تودار و در عین حال آزاد!
کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی به من دست داد! می خواستم از خودم بگریزم. آیا چنین اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختیهای زندگیم دوباره جلو چشمم مجسم شد. آیا فقط چشمهای یکنفر در زندگیم کافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهایی که مال او بود، به من نگاه می کردند! نه، قطعا تحمل ناپذیر بود. چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه کنار تنه درخت سرو، پہلوی رودخانه خشک به خاک سپرده شده بود. زیر گلهای نیلوفر کبود، در میان خون غلیظ، درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاهان به زودی در حدقه آن فرو می رفت که شیره اش را بمکد حالا با زندگی قوی سرشار به من نگاه می کرد!