نام کتاب: بوف کور
سرتا پایم را فراگرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی سینه مرا فشار میداد. درختهای پیچ در پیچ با شاخه های کج و کوله، مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند و زمین بخورند، دست یکدیگر را گرفته بودند. خانه های عجیب و غریب به شکلهای بریده بریدة هندسی با پنجره های متروک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند. ولی بدنه دیوار این خانه مانند کرم شبتاب تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد می کرد. درختها به حالت ترسناکی دسته دسته، ردیف ردیف، می گذشتند و از پی هم فرار می کردند. ولی به نظر می آمد که ساقه نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین می خورند. بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همه جان مرا گرفته بود؛ گویا بوی مرده همیشه به جسم من فرورفته بود و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یک نفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمیدیدم مرا میان مه و سایه های گذرنده می گرداند.
کالسکه نعش کش ایستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پایین جستم. جلو در خانه ام بودم، به تعجیل وارد اتاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم، رفتم قوطی حلبی - همان قوطی حلبی که لکم بود و در پستوی اطاقم قایم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که به جای مزد قوطی را به پیر مرد کالسکه چی بدهم. ولی او غیبش زده بود. اثری از آثار او کالسکه اش دیده نمی شد. دوباره مایوس به اطاقم برگشتم، چراغ را روشن کردم، کوزه را از میان دستمال بیرون آوردم، خاک روی آن را با آستینم پاک کردم. کوزه العاب شفاف قدیمی بنفش داشت که به رنگ زنبور طلایی خرد شده در آمده بود و یکطرف تنه آن به شکل لوزی حاشیه ای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن - میان حاشیه لوزی صورت او، صورت زنی کشیده شده بود که چشم هایش سیاه درشت، چشمهای درشت تر از معمول، چشمهای سرزنش دهنده داشت. مثل اینکه از من گناه های پوزش ناپذیری سر زده بود که

صفحه 27 از 93