بغلش بود. رویش را به من کرد و گفت:
حتما تو میخواسی شہر بری، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت می گی «این وقت شب من تو قبرسون چه کار دارم؟ . اما نترس، سرو کار من با مرده هاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجا رو بلدم. مثلا امروز رفتم به قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد، میدونی گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان؟ اصلا قابلی نداره، من این کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش». .
من دست کردم در جیبم، دوقران و یک عباسی در آوردم. پیرمرد با خنده خشک چندش انگیزی گفت:
و «هرگز! قابلی نداره! من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم. همین بغل، من یه کالسکه نعش کش دارم بیا تورو به خونت برسونم هان! دو قدم راس». .
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانه هایش میلرزید. من کوزه را برداشتم و دنبال هیکل قوزکرده پیرمرد راه افتادم. سرپیچ جاده یک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود. پیر مرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم. برای اینکه اطراف خودم را بتوانم ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد. اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمین گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شدة سیاه بیرون آمده باشند روی زمین را نگاه می کردند. آسایش گوارایی
حتما تو میخواسی شہر بری، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت می گی «این وقت شب من تو قبرسون چه کار دارم؟ . اما نترس، سرو کار من با مرده هاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجا رو بلدم. مثلا امروز رفتم به قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد، میدونی گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان؟ اصلا قابلی نداره، من این کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش». .
من دست کردم در جیبم، دوقران و یک عباسی در آوردم. پیرمرد با خنده خشک چندش انگیزی گفت:
و «هرگز! قابلی نداره! من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم. همین بغل، من یه کالسکه نعش کش دارم بیا تورو به خونت برسونم هان! دو قدم راس». .
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانه هایش میلرزید. من کوزه را برداشتم و دنبال هیکل قوزکرده پیرمرد راه افتادم. سرپیچ جاده یک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود. پیر مرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم. برای اینکه اطراف خودم را بتوانم ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد. اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمین گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شدة سیاه بیرون آمده باشند روی زمین را نگاه می کردند. آسایش گوارایی