کارم که تمام شد نگاهی به خودم انداختم ، دیدم لباسم خاک آلود، پاره، و خون لخته شده سیاهی به آن چسبیده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که درهم میلولیدند. خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستینم را با آب دهن تر می کردم و رویش میمالیدم لکه خون بدتر میدوانید و غلیظ تر می شد. بطوری که به تمام تنم نشت می کرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.
نزدیک غروب بود، نم نم باران می آمد، من بی اراده ر چرخ کالسکه نعش کش را گرفتم و راه افتادم. همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکه نعش کش را گم کردم. بی مقصد، بی فکر و بی اراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه می رفتم و نمی دانستم که به کجا خواهم رسید! چون بعد از او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، درشب تاریکی، درشب عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم، چون دوچشمی که به منزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود، و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروایی داشت. به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند. به موجودات بیجان پناه بردم. رابطه ای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود. این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی فهمیم؛ از شدت کیف سرم گیج رفت؛ حالت قی به من دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم، سرم را میان دودستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم. ناگهان صدای خنده خشک زننده ای مرا به خودم آورد. رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر
نزدیک غروب بود، نم نم باران می آمد، من بی اراده ر چرخ کالسکه نعش کش را گرفتم و راه افتادم. همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکه نعش کش را گم کردم. بی مقصد، بی فکر و بی اراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه می رفتم و نمی دانستم که به کجا خواهم رسید! چون بعد از او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، درشب تاریکی، درشب عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم، چون دوچشمی که به منزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود، و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروایی داشت. به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند. به موجودات بیجان پناه بردم. رابطه ای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود. این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی فهمیم؛ از شدت کیف سرم گیج رفت؛ حالت قی به من دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم، سرم را میان دودستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم. ناگهان صدای خنده خشک زننده ای مرا به خودم آورد. رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر