نام کتاب: بوف کور
زنگوله گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد.
همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم، مثل این بود که بار سنگینی از روی سینه ام برداشته شد و آرامش گوارایی سرتا پایم را فراگرفت. دور خودم را نگاه کردم؛ اینجا محوطۀ کوچکی بود که میان تپه ها و کوههای کبود گیر کرده بود. روی یک رشته کوه آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و یک رودخانه خشک در آن نزدیکی دیده می شد. این محل دنج، دورافتاده و بی سروصدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار میشد جایی به فراخور ساختمان و قیافه اش پیدا می کرد؛ و آنگہی می بایستی که او دور از سایر مردم، دور از مرده دیگران باشد، همانطوری که در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم. گودال درست به اندازه چمدان بود، مو نمیزد. ولی برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن - در چمدان - نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نمی شد. کلید را از جیبم در آوردم و در چمدان را باز کردم. اما وقتی که گوشه لباس سیاه او را پس زدم، در میان خون دلمه شده و کرمهایی که در هم میلولیدند دو چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده به من نگاه می کرد، و زندگی من تو این چشمها غرق شده بود. به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد خاک را محکم کردم، رفتم از بته های نیلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم، بعد قلوه سنگ و شن آورم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به کلی محو بشود بطوری که هیچ کس نتواند آنرا تمیز بدهد. به قدری خوب این کار را انجام دادم که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.

صفحه 24 از 93