کوههای بریده بریده، درختهای عجیب و غریب توسری خورده، نفرین زده از دوجانب جاده پیدا که از لابه لای آن خانه های خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور، و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون شبیه دیده می شد. این پنجره ها به چشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی توانست در این خانه ها مسکن داشته باشد. شاید برای سایه موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود!
گویا کالسکه چی مرا از جاده مخصوصی و یا از بیراهه می برد. بعضی جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند به شکلهای هندسی مخروطی - مخروط ناقص - با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد. ابرهای سنگین باردار قله کوهها را در میان گرفته میفشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود. بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف، کالسکه نعش کش نگہداشت. من چمدان را از روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم. پشت کوه یک محوطه خلوت آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم، ولی بنظرم آشنا آمد. مثل اینکه خارج از تصور من نبود. روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود. به نظر می آمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود. من چمدان را روی زمین گذاشتم، پیرمرد کالسکه چی رویش را برگرداند و گفت:
«اینجا شاعبدالعظیمه، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه ها....
گویا کالسکه چی مرا از جاده مخصوصی و یا از بیراهه می برد. بعضی جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند به شکلهای هندسی مخروطی - مخروط ناقص - با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد. ابرهای سنگین باردار قله کوهها را در میان گرفته میفشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود. بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف، کالسکه نعش کش نگہداشت. من چمدان را از روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم. پشت کوه یک محوطه خلوت آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم، ولی بنظرم آشنا آمد. مثل اینکه خارج از تصور من نبود. روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود. به نظر می آمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود. من چمدان را روی زمین گذاشتم، پیرمرد کالسکه چی رویش را برگرداند و گفت:
«اینجا شاعبدالعظیمه، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه ها....