نام کتاب: برادران
رهگذران و شهروندان چه می گویند. ساکنان شهر پدر او را می پرستیدند و برایش احترام زیادی قائل بودند، و همین کافی بود که شغل خود را حفظ کنند. اما وقتی پیرمرد می مرد، آیا باید شخصیت خود را تغییر می داد؟ آیا باید در پیاده روهای بیکرز به زور لبخند به لب می آورد و به کلوب روتاری که توسط پدربزرگش تأسیس شده بود می رفت؟ کوینس از این که باید آرامش و امنیت زندگیش را فدای حرف مردم و شایعات می کرد دلخور بود. البته سعی می کرد با تکیه بر روی پدر، مشتریان را راضی نگه دارد. از بانکداری خسته بود، از آیوا، از برف و از زنش خسته بود. در آن صبح فوریه، چیزی که بیش از همه می خواست نامه ای بود از ریکی محبوبش. یک یادداشت خلاصه و کوچک که قرارشان را یاد آوری کند. آرزویی بزرگ داشت. گذراندن سه روز فراموش نشدنی در کشتی عشق، همراه با ریکی. ممکن بود دیگر باز نگردد. شهر بیکرز ?? هزار نفر سکنه داشت، بنابراین اداره مرکزی پست در خیابان اصلی، معمولا شلوغ بود. و کارمندان پشت پیشخوان پیوسته عوض می شدند. به همین دلیل یک صندوق پستی فقط برای خودش اجاره کرده بود. صبر کرد تا کارمند جدید آمد. صندوق پستی را به نام شرکت سرمایه گذاری بی.ام.تی گرفته بود. مستقیم به جانب صندوق رفت، صدها صندوق پشت دیوار جاسازی شده بود. سه نامه آمده بود، هر سه را پشت رو کرد و نگاه کرد. یکی از آنها مال ریکی بود، قلبش یخ زد، آهسته هر سه را در جیب بغل گذاشت. با عجله اداره پست را ترک کرد و قدم به خیابان گذاشت، چند دقیقه بعد وارد بانک شد، درست ساعت ??. پدرش از چهار ساعت پیش در دفتر کار خود حضور یافته بود. مدت ها بر سر ساعت کار با پسرش بگومگو داشت ولی از چند وقت پیش دیگر کاری به او نداشت. کوینس مثل همیشه جلوی میز منشی ایستاد، و دستکش هایش را با عجله درآورد، گویی کارهای مهمی داشت که اگر دیر می جنبید همه از دست می رفتند. منشی نامه های روزانه و دو پیام تلفنی به او داد و یادآوری کرد که طبق قرار قبلی ناهار را باید با مرد محترمی از مقامات

صفحه 77 از 424