برای کوینس گاربی، سوم فوریه قرار بود بدترین روز زندگیش باشد. شاید هم آخرین روز زندگیش بود؛ اگر دکترش در شهر بود، حتما کاری دست خودش می داد. به هر حال نتوانست نسخه ای برای قرص خواب بگیرد، شهامت این را هم نداشت که خودش را با تیر بزند.
آن روز البته خوب شروع شده بود، با صبحانه ای دیروقت؛ ظرفی پر از سوپ جو، داغ و خوشمزه، فقط همین. زنش ?? ساله، مثل همیشه داوطلب جمع کردن خیریه و کارهای اجتماعی، از شهر خارج شده بود و اکنون دور از او به سر می برد.
وقتی خانه بزرگ و اشرافی خود را در بیکرز، آیوا، که ظاهری کاملا بانکدارانه داشت ترک کرد، برف می بارید. با مرسدس بلند و سیاهرنگش که ?? سال پیش خریده بود. ده دقیقه بعد سر کارش حاضر شد. در آن شهر مرد مهمی به شمار می رفت، یکی از گاربی ها بود، خانواده ای که نسل اندر نسل بانکدار بودند. اتومبیل را در محل مخصوص خود، پشت بانک، مقابل خیابان اصلی پارک کرد و سری به اداره پست زد، کاری که معمولا هفته ای دو بار انجام می داد. سالها بود که برای خودش صندوق پستی خصوصی داشت، چیزی که از دسترس زنش، و بخصوص از دست اندازی های منشی اش دور بود.
به خاطر این که پولدار بود، و پولداران در بیکرز آیوا چند نفری بیش نبودند، در خیابان به ندرت با مردم رهگذر هم کلام می شد. اهمیت نمی داد که