نام کتاب: برادران
می گشت که انتقام بگیرد، با اشتباهات، بدبختی ها، بایدها و نبایدها، هاتلی تا آنجا که می توانست سعی می کرد بخوابد، ولی کار ساده ای نبود. شاید اول باید خود را مجازات می کرد. نوه ای داشت که هیچوقت ندیده بود. تفکرات شبانه خود را همیشه با او شروع می کرد؛ بعد به سه فرزندش می رسید. زنش را عمدا فراموش می کرد. اما پولش را نمی توانست فراموش کند. و دوستان، آه، دوستان کجا بودند؟ گذشته او عبارت بود از حبس سه ساله، از آینده خبری نبود، کدام آینده؟ حتی آن را بی بدبخت که در تخت پایین خوابیده بود رؤیای شروع زندگی را در ?? سالگی در سرش سبک و سنگین می کرد. اما بیچ نه. در آن لحظات به فکر خاک داغ تکزاس بود که مدفونش میکرد، پشت آن کلیسای کوچک. مسلما یکی پیدا می شد که سنگ قبری برایش بخرد.

صفحه 75 از 424