می گوید. صدای گوینده به گوش رسید: «لیک، قبل از آن که خیلی دیر شود.»
بیچ با خود فکر کرد: «بد نیست.»
سیگار دیگری روشن کرد، آخرین سیگار آن شب، به پاکتی که روی صندلی بود خیره شد. ? میلیون دلار بابت خسارت باید به دو خانواده میداد، اگر داشت می داد. از وقتی زندانی شده بود، بچه ها را ندیده بود. شاید فردا نامه ای می رسید، با عکس بچه ها، دختر و پسر، بچه های کالج، در لباس تابستانی
ناگهان دلش برای بورن تنگ شد.
نیمی از جریمه را می توانست نپردازد. ولی نیم دیگر را به لحاظ خسارت جزایی نمی توانست کاری بکند. اعلام ورشکستگی هم دردی را دوا نمی کرد. هرجا می رفت دنبالش می آمد؛ کجا داشت برود؟ روز آزادی، ?? ساله می شد، ولی چه باک روز آزادی را هرگز نمی دید، چون در زندان می مرد. جسدش را با تابوت از ترامبل بیرون می بردند، به تکزاس می فرستادند و یک جایی، در حیاط کلیسایی که غسل تعمید شده بود، دفن می کردند. شاید یکی از بچه ها دلش بسوزد و سنگ قبری فراهم کند.
بدون آن که تلویزیون را خاموش کند، اتاق را ترک کرد. ساعت تقریة ده بود، وقت خاموش کردن چراغها. با رابی هم سلول بود، پسرکی از کنتوکی، که قبل از حبس، از ??? خانه سرقت کرده بود. دنبال اسلحه، لوازم ماکرو ویو و دستگاه های استریو بود، برای کوکایین. رابی در ترامبل سابقه ? ساله داشت، ارشد همه زندانیان بود و به همین خاطر تخت پایین را انتخاب کرده بود.
بیچ آهسته به تخت بالایی خزید و گفت: «شب به خیر رابی» و چراغ را خاموش کرد.
رابی به زمزمه گفت، «شب به خیر هاتلی.» |
گاهی اوقات در تاریکی با هم حرف می زدند. دیوارها کاشی های خاکستری داشت، درها فلزی بود. صدایشان توی آن سلول کوچک می پیچید. رابی ?? ساله بود. در ?? سالگی آزاد می شد؛ ?? سال، برای هر ده خانه یک سال.
زمانی که میان بستر و خواب تلف می شد، بدترین زمان بود. گذشته باز