نام کتاب: برادران
می رفت. آدم مهمی بود. یکی از دوستان قدیمی که به وکالت اشتغال داشت، سالی دو مرتبه وقتی به دیدار فرزندانش می آمد، او را نیز در زندان ملاقات می کرد، مدتی دراز می ماند و از شایعات سخن می گفت. این شایعات اغلب بی ارزش بود. ولی یکی از آن میان قوت داشت. میگفتند خانم بیچ سابق، اخیرا با یکنفر رفت و آمد می کند. این خانم با چند میلیون دلار پول و اندام لاغر اکنون صحبت روز شده بود. | یک بار دیگر آن آگهی تبلیغاتی را نشان دادند: «لیک، قبل از آن که خیلی دیر شود.» این یکی با تصویری نقطه نقطه از مردانی با اسلحه سنگین در صحرا شروع می شد. حمله می کردند، تیراندازی می کردند و حرکات تمرینی انجام می دادند. بعد صورت دل به همزن یک تروریست: چشم سیاه، موی سیاه، صورت تیره؛ تردید نبود که این مرد از رادیکال ها و تندروهای مذهبی است. عربی حرف می زد، زیر زیرنویس انگلیسی. «هر چه آمریکایی هر جا پیدا کنیم می کشیم. برای این جنگ مقدس خود علیه شیطان می میریم.» بعد بلافاصله تصویری از ساختمانهای بزرگی که آتش گرفته بود به نمایش درآمد. سفارتخانه های آمریکا در آتش می سوختند. اتوبوسی پر از توریست آتش گرفته بود. قطعات خرد شده هواپیمای مسافری در بیابان پراکنده بود. چهره ای جذاب روی پرده ظاهر شد. خودش بود، آقای آرون لیک بود. مستقیم به چشمان هاتلی بیچ نگریست و گفت: «نام من آرون لیک است؛ شما احتمالا مرا نمی شناسید. وارد انتخاب ریاست جمهوری شده ام. چون می ترسم. از چین، اروپای شرقی و خاورمیانه می ترسم. از این دنیای خطرناک هراس دارم. از آنچه دارد بر سر ارتش می آید وحشت میکنم. سال گذشته حکومت فدرال اضافه بودجه قابل توجهی داشت. با وجود این بودجه دفاعی ما از پانزده سال پیش بسیار کمتر است. خوشحال و راضی هستیم چون اقتصادمان قدرتمند است، ولی مسئله اینجاست که دنیای امروز خیلی خطرناک تر از آنست که فکر می کنیم. دشمنان ما بسیارند و ما قادر به دفاع نیستیم. اگر انتخاب شوم، بودجه نظامی را در دوره خدمتم دو برابر می کنم.» نه خنده ای و نه مهر و محبتی. فقط گفتار صریح، از مردی که می دانست چه

صفحه 73 از 424