در این سه سال و یک ماه و یک هفته، کوچکترین فرزندش، دو بار آمده بود. این ملاقات ها هر دو مخفیانه انجام شده بود، و هنگامی که مادر فهمید، آن را کاری موذیانه خواند. فرزندانش را از ملاقات پدر بر حذر داشته بود.
بعد شکایت کرد، از دو خانواده که او را به قتل عمد متهم می کردند. بدون دوست، تصمیم گرفت قدم پیش بگذارد. سعی کرد از خودش دفاع کند، از درون زندان. اما چیز زیادی برای دفاع وجود نداشت. نتیجه پرونده، یک جریمه ? میلیون دلاری بود. از همان زندان ترامبل فرجام داد، و در همان زندان محاکمه را باخت. دوباره فرجام داد.
روی صندلی کنار دستش، همانجا که سیگارهایش را گذاشته بود، پاکتی دیده می شد؛ تریور آورده بود. دادگاه اطلاع داده بود تقاضای فرجامش رد شده و رأى قبلی پابرجا و لازم الاجراست. اینک دیگر رأی دادگاه بر سنگ نقش گرفته بود.
در واقع چندان مهم نبود، چون یک اظهارنامه ورشکستگی هم پر کرده بود. نامه را خودش ماشین کرد، در بخش حقوقی کتابخانه، و در آخر سوگند گدایان را نیز بر زبان راند، و به همان دادگاهی فرستاد که روزگاری خود در آن خدایی می کرد.
محکوم، مطلقه، محروم از وکالت، زندانی، ورشکسته.
اغلب زندانیان ترامبل یک جوری وقت خود را می گذراندند، چون دوران محکومیتشان کوتاه بود. بیشترشان بار سوم یا چهارم بود که به آن زندان آمده بودند. همه تقریبأ آن مكان لعنتی را دوست داشتند، چون از زندان های دیگر بهتر بود.
بیچ خیلی چیزها را از دست داده بود و به مکان دوری پرتاب شده بود. درست چهار سال پیش زنی داشت با میلیونها پول، بچه هایی که او را دوست داشتند، و خانه ای بزرگ در شهری کوچک. او قاضی فدرال بود، که از جانب رییس جمهور تا آخر عمر به این سمت منصوب شده بود، با حقوق سالانه
??? , ??? دلار، که البته از درآمد نفتی زنش کمتر بود، ولی خب، مقرری بدی
نبود. برای شرکت در گردهمایی قضات فدرال سالی دو بار به واشنگتن