گفت با سرعت زیاد و خلاف جهت رانندگی می کرد.
وقتی به گذشته نگاه می کرد، می دید خیلی شانس داشته که در ناحیه فدرال مرتکب این جنایات شده است. اگر این حادثه در یکی از ایالت ها اتفاق می افتاد اوضاع به همین راحتی نمی گذشت. تو هر چه دلت می خواهد بگو، ولی مقامات فدرال می دانند چطور باید زندان خود را اداره کنند.
در آن فضای نیمه تاریک تنها نشسته بود و سیگار می کشید و یکی از آن نمایش های لوس عهدبوق را تماشا می کرد. از آن کمدی هایی که بچه های ?? ساله می نویسند. و بعد یک آگهی تبلیغاتی سیاسی، از آن دست که مد روز بود. اما این یکی، مثل این که چیز جدیدی داشت که بیچ هرگز ندیده بود؛ یک تکه
کوچولوی آزاردهنده بود، با صدایی محکم و موقر، که میگفت اگر نجنبیم و بمب های بیشتر نسازیم، نابود می شویم. خیلی استادانه ساخته شده بود، فقط یک دقیقه و نیم. با پیامی شتابناک و تحکم آمیز که هیچ کس مایل به شنیدنش نبود. لیک، قبل از آن که خیلی دیر شود.
این آرون لیک لعنتی دیگر کیست؟
بیچ با سیاست اخت بود. در گذشته، سیاست به صورت دغدغه زندگیش در آمده بود، و در ترامبل همه می دانستند که حرکت سیاستمداران واشنگتن را زیر نظر دارد. یکی از معدود زندانیانی بود که به آنچه در واشنگتن می گذشت توجه داشت.
آرون لیک؟ بیچ دلش برای این مرد سوخت. چه استراتژی احمقانه ای! ورود به مبارزه انتخاباتی، یک آدم ناشناس آن هم بعد از کنوانسیون نیوهامپشایر! هیچ وقت دلقک هایی را که می خواهند رییس جمهور شوند، دست کم نگیر.
همسر بیچ با لگد او را بیرون انداخت، حتی قبل از این که به دو فقره جنایت محکوم شود. طبیعی بود، چون از آن زن برهنه بیشتر از مرگ دو جوان ناراحت شده بود. بچه ها طرف مادرشان را گرفتند، چون اولا پولدار بود و ثانیا پدرشان بدجوری خود را به دردسر انداخته بود. جدایی، تصمیم آسانی بود. طلاق همان هفته اول ورودش به ترامبل جاری شد.