نام کتاب: برادران
ترتیب بیچ می توانست بوربن خوری خود را پنهان کند. سفر به یلواستون سه روز بعد از کنفرانس قضایی پیش آمد. در جکسون با خانم جوانی در میخانه ای آشنا شد. چند ساعت با هم نوشیدند، بعد تصمیم غم انگیزی گرفتند و با اتومبیل به گردش رفتند، قصدشان این بود که دوری بزنند. هاتلی پشت فرمان بود و زن حالش غیرعادی شد. معلوم نشد این کار را برای چه انجام داد. محققا به خاطر سکس نبود، زیرا هاتلی آنقدر مست بود که چیزی نمی فهمید، کاملا بی خطر بود. دو جوانی که برای گردش آمده بودند، اهل واشنگتن و شاگرد کالج؛ داشتند از گردش برمی گشتند. هر دو جابه جا مردند. به وسیله راننده ای که حتی آنها را ندید، در شانه خاکی یک جاده باریک کشته شدند. اتومبیل که به آن زن تعلق داشت در یک گودال آب پیدا شد. بیچ پشت فرمان گیر کرده بود و قدرت تکان خوردن نداشت. زن، با همان وضع و بی حرکت روی صندلی جلو ولو شده بود. دیگر چیزی به یاد نداشت. ساعت ها بعد وقتی بیدار شد، اولین بار بود که سلول زندان را می دید. کلانتر با ریشخند گفته بود: «بهتر است به اینجا عادت کنی.»| بیچ هرچه در قدرت داشت انجام داد، تمام ریسمانها را کشید، اما بی فایده. دو مرد جوان مرده بودند. او را با زنی برهنه پیدا کردند. زنش پولدار بود، پول نفت؛ به این ترتیب دوستانش مثل سگ تیر خورده اینطرف و آنطرف می دویدند. دست آخر هم هیچ کس برای کمک، کنار عالیجناب هاتلی بیچ باقی نماند. شانس آورد که به ?? سال محکوم شد. دو مادر دیوانه شده و همشاگردی های غمگین فرزندانشان بیرون دادگاه، اعتراض می کردند. بعد از اولین حضور رسمی اش در بیرون دادگاه با این اعتراض ها مواجه شد. آنها خون می خواستند؛ زندگی در مقابل زندگی. اعدام! عالیجناب قاضى هاتلی بیچ به دور خلاف دیگر هم متهم شد که در عین حال، با توجه به موقعیت اجتماعیش، خنده آور هم بود. در خونش آنقدر الكل یافتند که برای کشتن نفر بعدی هم کافی بود. این وسط شاهدی هم پیدا شد و

صفحه 70 از 424