نام کتاب: برادران
می کرد که نمره کانادایی داشتند. مدتی بعد وارد خروجی شمال شد و از تقاطع فرودگاه گذشت و به زودی وارد منطقه روستایی فلوریدا شد. پانزده دقیقه بعد در پارکینگ زندان ترامبل توقف کرد. برای بار چندم به خود گفت که چقدر از سیستم این زندان فدرال خوشش می آید. جلوی دروازه زندان، جای زیادی برای پارک اتومبیل وجود داشت، و چشم انداز اطراف هر روز توسط زندانیان زیباتر می شد؛ زندانیان کار می کردند، درخت و گل میکاشتند و محیط اطراف را مفرح و دیدنی می کردند، و از ساختمانها به خوبی نگه داری می کردند. به نگهبان سفید پوست دم در گفت: «سلام مکی» و بعد به طرف نگهبان سیاهپوست چرخید و گفت: «چطوری وینس؟» مردی به نام روفوس پشت میز اشعه ایکس نشسته بود، کیفش را گرفت و از زیر دستگاه رد کرد. نادین کارمند دیگر داشت اجازه ورود را صادر می کرد. از روفوس پرسید: «رییس چطور است؟» به نظرم امروز حالش خوب باشد، تا حالا که پاچه کسی را نگرفته.» در تاریخ کوتاه زندان ترامبل هیچ کس به قدر تریور به آنجا رفت و آمد نداشت. وكلا معمولا به آنجا نمی رفتند. دوباره عکسش را گرفتند و با جوهر نامریی مهری پشت دستش کوبیدند و او را از میان دو در و یک راهروی کوتاه به درون فرستادند. به نگهبان بعدی گفت: «حالت چطور است، لینک؟» لینک گفت: «صبحت به خیر تریور.» لینک رییس سالن ملاقات بود، فضایی باز و بزرگ، با صندلی های پشتی دار و راحت، ماشین های خودکار مواد غذایی، سیگار و آدامس، وسایل بازی برای بچه ها، و حیاط خلوت پر گل و گیاه، برای این که دو نفر پشت میز پیک نیک بنشینند و کمی درد دل کنند. هیچکس در سالن حضور نداشت. همه جا تمیز و پاک بود، برق می زد. وسط هفته بود. سالن ملاقات روزهای شنبه و یکشنبه پر می شد، ولی سایر روزها لینک بر یک سالن خالی ریاست میکرد. آن دو به محل وكلا رفتند، اتاقکی کوچک که درش بسته می شد و پنجره هایی داشت و لینک اگر خیلی علاقمند بود، می توانست تماشا کند.

صفحه 58 از 424