تدی به ردیف شیشه های قرص روی میز، نگاه می کرد، شاید به وسیله اینها می توانست درد و رنج خود را تسکین دهد.
یورک کمی دورتر نشسته بود. از روی یادداشت می خواند.
«تا سه ساعت بعد از نیمه شب تلفنی صحبت می کرد، با چند نفر از دوستانش در آریزونا»
دوستان! کی؟»
با بی لندر، جیم گالیسون، ریچارد هاسل؛ آدم های معمولی، آنها که کارهای مالی برایش انجام می دهند.»
با دیل وینر چطور؟» |
یورک گفت: «بله، با او صحبت کرده و از حافظه تدی دچار حیرت شد. تدی حالا چشمانش را بسته بود. با دو دست شقیقه هایش را می مالید. جایی میان این دو شقیقه، جایی میان مغزش، نام تمام دوستان، شریک ها، محارم، کارمندان، و حتی نام معلمان دبیرستان او را نیز می دانست؛ اگر لازم می شد از آنها هم استفاده می کرد.
به مسئله ای که غیرعادی باشد برنخوردی؟» «نه، غیرعادی نه. همان مسائل معمول، درباره این مرد، که قرار است یک حرکت دور از انتظار انجام دهد. دوستانش حیرت کردند، حتی تکان خوردند، بعضی ها هم اکراه داشتند، ولی همکاری می کنند.»