جوروی در اشتیاق پول ها می سوخت. می توانست آنها را در دست هایش حس کند. وقتی در ترامبل، روزهای باقیمانده را یکی یکی می شمرد، فرصت داشت بدزدد، تهدید کند، سرکیسه کند، هرچه بیشتر بهتر، و بعد از خاتمه حبس آنچه را که پنهان کرده بوده بر می داشت و به لاس وگاس میگریخت. و همشهریانش از حسادت می ترکیدند، در حالی که از شکوه و جلالش منكوب می شدند. دیگر کسی جرأت نمی کرد بگوید: «این همان جوروی خودمان است، به نظرم از زندان آزاد شده.» نه آقا، هیچ کس جرأت نداشت.
چه زندگی شورانگیزی برای خود درست می کرد، در آن طبقه بالا، میان آدم های طبقه بالا، با همسر یا بی همسر.