نام کتاب: برادران
اسپایسر گفت: «دست کم صدهزار چوب. خانواده اش دو نسل است که بانکدارند. خوب می دانیم که پدرش هنوز فعال است، تصورش را بکنید وقتی بیند پسرش چه کارهایی می کند حتما پس می افتد، پیرمرد چه حالی می شود. و کوینس حتما نمی خواهد از قطار شرافت و خوشنامی خانواده دور بماند. پس هرچه بگوییم می دهد. این یک موقعیت استثنایی است.» بیچ یادداشت بر می داشت. باربر هم همینطور. اسپایسر در آن اتاق کوچک قدم می زد، مثل نره خرسی در پی شکار. فکری یواش یواش به ذهنش وارد می شد، حرف ها، تئوری ها، راهها. هنوز زمان درازی نگذشته بود که نامه شکل گرفت. در پیش نویس اول، بیچ چنین خواند: «کوینس عزیز، چقدر خوشحال شدم، نامه ات در روز ?? ژانویه رسید. از این که توانستی در کشتی کابین بگیری سر از پا نمی شناسم. واقعأ كیف دارد. فقط یک اشکال وجود دارد. اشکال این است که من نمی توانم بیایم. می دانی؟ تا چند سال دیگر باید اینجا بمانم. در واقع من در زندان هستم، نه در کلینیک درمانی مواد مخدر. گذشته از اینها، من که آن کاره نیستم، زن و دو تا بچه دارم. آن بیچاره ها هم گرفتار مشکل مالی هستند، چون من اسیر و گرفتارم، در زندانم و نمی توانم آنها را سرپرستی کنم. البته همان جایی است که به تو مربوط می شود، کوینس. من صد هزار دلار می خواهم. می توانیم اسمش را بگذاریم حق السکوت. تو پول را بفرست و من ماجرای ریکی و کابین کشتی را فراموش می کنم و در بیکرز آیوا هیچ کس چیزی نخواهد فهمید. زنت، بچه هایت و پدرت هرگز ماجرای ریکی را نخواهند فهمید. اگر پول را نفرستی، شهر کوچکت را پر از نامه هایت می کنم. اسمش پول زور است، کوینس. و تو گرفتار شدی. کار ظالمانه ای است، شاید هم جنایت باشد، ولی من اهمیت نمی دهم. من به پول احتیاج دارم، و جیب تو پر از پول است.» | بیچ سکوت کرد. نگاهی به همکارانش انداخت. منتظر موافقت ایشان بود. اسپایسر گفت: «خیلی خوب شده، نامه زیبایی است. البته شاید می خواست بگوید: «این در حقیقت یک تاراج است، ولی خوبست.»

صفحه 42 از 424