نام کتاب: برادران
نمی شود، ولی تمام است، انجام شد. طبق عادت، با تلفن حواله کردم اینجوری ردپایی نمی ماند. نشانی از من برجا نیست، فکر می کنم. شرکتی که در نیویورک سفارش کرده بودی عالی کار کرد، خیلی عاقلانه، و مؤثر. من باید منصف باشم، باید صادق باشم، کمی مرا ترساند. گرفتن یک اتاق در کشتی کاری بود که خوابش را هم نمی دیدم. میدانی؟ خیلی کیف دارد. به خودم افتخار میکنم. ما حالا یک کابین خصوصی داریم، به اندازه یک آپارتمان، شبی هزار چوب، نمی توانم صبر کنم.» بیچ سکوت کرد و از بالای عینک که نوک دماغش بود نگاه انداخت. همکارانش لبخند می زدند و کلمات را مزمزه میکردند. بیچ ادامه داد: «قرار است روز دهم مارس در کشتی باشیم. من روز نهم به میامی وارد خواهم شد، بنابراین وقت نیست که خودمان را در ساحل به هم معرفی کنیم، ملاقات هم باشد توی کشتی، در کابین خصوصی. من خودم زودتر می روم، ترتیب شامپانی و یخ را خواهم داد، منتظرت هستم. واقعا که كیف دارد، نه ریکی؟ سه روز با هم هستیم، سه روز که فقط مال خودمان است. شاید هرگز از اتاق خارج نشویم.» اینجا دیگر بیچ نتوانست از خنده خودداری کند، در عین حال سرش را از نفرت تكان داد. ادامه داد: «من که خیلی مشتاق این سفر کوچک هستم. بالاخره می خواهم ببینم که واقعأ کی هستم، و تو همان کسی هستی که شجاعت برداشتن اولین قدم را به من می دهی، گرچه ما هنوز یکدیگر را ندیده ایم، ریکی، ولی باید بارها از تو تشکر کنم. خواهش میکنم فورا جوابم را بده. امیدوارم قرارمان پابرجا باشد. از خودت مواظبت کن، ریکی من. با عشق، کوینس» اسپایسر گفت: «احساس میکنم دارم بالا می آورم.» ولی هنوز قانع نشده بود. کارهای زیادی باید انجام می شد. بیچ گفت: «باید او را تیغ بزنیم، نقره داغ.» دو نفر دیگر هم کاملا موافق بودند. باربر پرسید: «چقدر؟»

صفحه 41 از 424