جوانی که به خاطر اعتیاد به کلینیک رفته بود. و در واقع زندانی شده بود. اکنون پرسی دوران نقاهت را طی می کرد و دیگر چیزی به آزادیش نمانده بود و دنبال کسی می گشت که مثل پدرش باشد و بتواند به او تکیه کند. پرسی پنج قلاب به آب انداخته بود و حالا داشت یواش یواش آنها را بالا می کشید.
جوروی اسپایسر قلم خوبی نداشت، خوب نمی نوشت. رتق و فتق امور را عهده دار شده بود. در داستانسرایی و خیالپردازی کمک می کرد، داستان را در راستای دلخواه نگه می داشت، با وکیل ملاقات می کرد و نامه ها را می گرفت و حساب پولها را نگه می داشت.
نامه دیگری بیرون کشید و گفت: «عالیجنابان، این نامه، این نامه از کوینس
است.» |
بیچ و باربر دست از کار کشیدند و به نامه خیره شدند. کوینس بانکدار ثروتمندی بود در یکی از شهرهای کوچک آیوا. به شهادت شش نامه، او و ریکی با هم مکاتبه داشتند. مانند بقیه، او را نیز از میان ستون شخصیت های یک مجله جلف یافته بودند که اکنون در کتابخانه موجود بود. این دومین مدرک آنها بود، اولی معتبر از کار در نیامد و ناپدید شد. عکس کوینس در مجله چاپ شده بود، از آن عکس های فوری، لب دریاچه، با پیراهن آستین کوتاه، بازوان لخت و مویی که در ?? سالگی کم شده بود. اعضای خانواده دورش بودند. شک نبود که این عکس را خود کوینس به مجله فرستاده بود، به خاطر این که اگر کسی کنجکاوی می کرد، شناختنش چندان ساده نبود.
اسپایسر نامه را به سوی بیچ دراز کرد و گفت: «دلت می خواهد این نامه را بخوانی ریکی، پسر جان؟»|
بیچ نامه را گرفت. نگاهی به پشت پاکت انداخت. آدرس فرستنده وجود نداشت. با ماشین تحریر نوشته شده بود. پرسید: «تو خوانده ای؟»
«نه. شروع کن.»
بیچ نامه را بیرون آورد. صفحه ای سفید، با بندهای کاملا چسبیده، به فاصله یک سطر. کاملا معلوم بود که با ماشین تحریری کهنه نوشته شده. سینه اش را صاف کرد و چنین خواند: «ریکی عزیز. کار تمام است. گرچه خودم هم باورم