نام کتاب: برادران
اسپایسر به خواندن ادامه داد. «چند بار وسوسه شدم که سوار هواپیما شوم و به آنجا بیایم و خودم با این آدم های بد طرف شوم. و عموی بیچاره تو، بازنده اصلی اوست! آدم های پولداری مثل او فکر می کنند که برای چیزی که نفعی به حالشان ندارد نباید پول بدهند، خودت میدانی که پدر من هم آدم پولداری بود، اما بدبخت ترین آدمی بود که می شناختم. البته برای من همه چیز فراهم می کرد، هر چه می خواستم، ولی چه فایده، اصلا برای من وقت نداشت. مرد بیماری بود، درست مثل عموی تو. چکی در پاکت گذاشته ام، به مبلغ هزار دلار، شاید به چیزی احتیاج داشته باشی. ریکی، نمی توانم برای دیدنت تا آوریل صبر کنم. همین الان داشتم به زنم می گفتم که در ماه آوریل قرار است نمایشگاه بین المللی الماس در اورلاندو برگزار شود. زنم دلش نمی خواهد بیاید.» بیچ پرسید: «آوریل؟» | بله، ریکی مطمئن است که در آوریل آزاد خواهد شد.» باربر لبخندی زد و گفت: «واقعا چقدر شیرین است، این قضیه. و این کرتیس زن و بچه دارد؟» | کرتیس ?? ساله، سه تا بچه بزرگ دارد و دو تا نوه.» بیچ پرسید: «چک کجاست؟» | اسپایسر به دقت ورق کاغذ را نگاه کرد و سراغ صفحه دوم رفت. «ما باید مطمئن شویم که ترا در اورلاندو خواهیم دید. مطمئنی که در آوریل آزاد می شوی؟ خواهش میکنم بگو که آزاد می شوی. من هر لحظه دارم به تو فکر میکنم. عکست را در کشوی میزم دارم، وقتی به صورتت نگاه میکنم می دانم که باز هم یکدیگر را خواهیم دید.» بیچ در حالی که می خندید گفت: «بیمار، بیمار، بیمار. و اهل تکزاس است.» باربر گفت: «من مطمئن هستم که در تکزاس از این پسران شیرین زیادند.» و در کالیفرنیا نیستند؟ » اسپایسر نگاه تندی به نامه انداخت و گفت: «بقیه اش چرت و پرت است.» خواندن نامه وقت زیادی می گرفت. به این ترتید، نخواست دوستانش را بیش

صفحه 38 از 424