وجود داشت که به زحمت دیده می شد. با در شیشه ای بزرگی از صحن کتابخانه جدا می شد، ولی هیچ کس به خود اجازه نمی داد که از درون آن به اتاق بنگرد. برادران برای انجام کارهای خود از آنجا استفاده می کردند. آن را «اتاق خود می خواندند.
اسپایسر که تازه از ملاقات با وکیل برگشته بود نامه هایی با خود آورده بود، نامه های خوب و امیدبخش. در را بست و یکی از نامه ها را از لای پرونده بیرون کشید. آن را در مقابل چشمان بیچ و باربر تکان داد تا خوب ببینند. گفت: «زرد رنگ است. پاکتش زرد است. جالب نیست؟ مزه شیرینش را از همین الان احساس می کنم. برای ریکی است.»
باربر پرسید: «چه کسی فرستاده؟»
کرتیس، از دالاس» بیچ با هیجان گفت: «همان بانکدار؟»
نه. این کرتیس بانکدار نیست، صاحب چند جواهر فروشی است. حالا خوب گوش بدهید.» پاکت را باز کرد. نامه زردی را بیرون کشید. لبخندی زد، سینه را صاف کرد و به خواندن پرداخت: «ریکی عزیز، نامه تو، مورخ هشتم ژانویه، مرا به گریه انداخت. آن را سه بار خواندم پسر بیچاره. چرا باید ترا آنجا نگه دارند؟ |
باربر پرسید: «مگر کجاست؟»
می گویند یک جایی در یک آپارتمان تر و تمیز زندانی اش کرده اند، و عموی ثروتمندش دائما دارد پول می ریزد. الان یكسال است. ولی آدمهای وحشتناکی که به آن محل رفت و آمد می کنند قصد ندارند او را آزاد کنند، لااقل تا آوریل. چون دارند ماهی ????? دلار پول می گیرند، از این عموجان پولدار. و این عمو جان دیگر از پول دادن خسته شده، می خواهد سر و ته قضیه را یک جوری هم آورد. چیزی از این واقعه به یاد دارید؟»
بله یادم هست.» | معلوم است که یادت می آید. ممکن است ادامه بدهم؟» «آه، بله ادامه بده.»