نام کتاب: باخت پنهان
«در همین جا که تو الان نشستی، نشسته بود.»
کاپیتان با حالت نگران بر روی صندلی سفت به جلو و عقب جابه جا شد، گویی هنوز گرمای باقی مانده از بدن پدر من را احساس می کرد و از آن متنفر بود.
چه می گفت؟ میگفت می خواهد به من کمک کند.» تو چه گفتی؟» گفتم احتیاجی به کمک او ندارم.»
کاپیتان همچنان معذب در صندلی اش جابه جا می شد. «لیزا، شاید کار عاقلانه ای نکردی.»
«من کمک او را نمی خواهم.» تصور نمی کنم به من هم اعتماد داشته باشد.» یقینا همین طور است.»
با این حال، پول اندکی که به طور منظم، حتی از جانب او، برایت برسد بسیاری از نگرانی هایت را برطرف خواهد ساخت. من نمی توانم همیشه اینجا باشم.»
تا حالا که بدون کمک او توانسته ایم گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم.»
ادعا نمی کنم که می توانم تمام جزئیات این گفت و گو را به طور دقیق به یاد بیاورم. بعضی کلمات را به یاد دارم، اما برای پر کردن جاهایی از صحبت آنها که یادم نمی آیند بسیاری از کلمات را از خودم می گذارم، زیرا برای من مهم است که لحن آن دو صدا را دوباره در گوشم بشنوم. بالاتر از همه می خواهم دو موجود منحصر به فردی را بشناسم که، تصور میکنم بتوان گفت، نوعی عشق را به نوعی که مطمئنم تا حالا خودم تجربه

صفحه 57 از 196