نام کتاب: باخت پنهان
از سر راهش کنار نرفتم تا وارد شود. پشت سرش، در کنار پیاده رو، یک اتوموبیل پارک شده بود. اتوموبیل! |
پرسیدم: «مال شماست؟» با تشر گفت: «البته که مال من است. لیزا کجاست؟ حالش خوب است؟ »
مرا کنار زد و پله ها را دوتا یکی پایین رفت. خودم را رساندم پایین و سلام و احوال پرسی شان را دیدم. لیزا یکی دو قدم به استقبال آمده بود، اما در فاصله کوتاهی از همدیگر ایستاده بودند. همدیگر را بوسیدند،
حتی دست به هم نزدند. گویی بعد از آن چند ماه غیبت از همدیگر می ترسیدند. لیزا گفت: «ریش گذاشتی.»
«آره.» |
«چرا؟» |
به نظرم عاقلانه تر آمد.» کاپیتان دستش را روی شانه لیزا گذاشت. «لیزا حالت خوب است؟» |
خوبم، اما تو...) جای نگرانی نیست.» سرانجام همدیگر را بوسیدند - نه از آن بوسیدن های شهوتناکی که من فقط یک بار در فیلم کینگ - کونگ دیده بودم و هیچ وقت یادم نمی رفت، بلکه بوسه ای کوچک و شرم آلود بر روی هر گونه، چنان که گویی همین حرکت هم می توانست برای معشوق مثل یک بیماری مسری خطرناک باشد. من برگشتم تا در را ببندم و قفل کنم و یک بار دیگر و با احساسی از ناکامی نگاهی به ماشین بیندازم. هنگامی که در آشپزخانه به آنها پیوستم، لیزا سرگرم درست کردن چای همیشگی اش بود که، حالا دیگر می دانستم، کاپیتان فقط برای خوشایند او می نوشید.
کاپیتان گفت: «پس این پیر شیطان دوباره پیدایش شد.»

صفحه 56 از 196