نام کتاب: باخت پنهان
- پنج
| (1)
اما چند هفته بعد که زنگ در با رمز درست و مطمئنی که منتظرش بودیم به صدا در آمد و من دویدم و در را باز کردم، از سبیل کاپیتان هیچ اثری نبود. فکر میکنم که شاید در مدت غیبت کاپیتان یک نوع محبت متقابل میان من و لیزا به وجود آمده بود. کم کم به او علاقه مند می شدم، اما این علاقه مندی جز محبت قابل انتقال یک کودک چیز دیگری نبود، و ممکن بود محبت او جز یک پاسخ غیرارادی محبت خود من چیز دیگری نباشد و به آسانی قطع گردد. اما یاد کاپیتان چه در افکار و چه در گفت و گوهایمان همیشه با ما بود: «کاپیتان همیشه می گوید ...» «می دانی، یک بار کاپیتان برایم تعریف کرد زمانی که زندانی
بوده ...)
و با وجود این، کاپیتانی که در بیرون در منتظر ایستاده بود کاپیتانی نبود که می شناختیم. ممکن بود هنوز کاپیتان باشد، اما یک کاپیتان بلند قد و ریشوی نیروی دریایی، نه با عصایی که مثل تفنگ بر روی شانه اش انداخته باشد بلکه با عصایی در مشت، مثل اسلحه ای که بر روی دزدان دریایی نشانه رفته است. لحظه ای گیج و مبهوت به صورتش خیره شدم و

صفحه 55 از 196